۱۳۹۴ تیر ۳, چهارشنبه

مادرها

لئو برای نوئل دعوتم کرد بود خانه ی پدرش توی روستایی نزدیک بورک. نرفتم، گفتم رفیق تو که می دانی چقدر خجالتی ام. یک هفته بعدش، خیلی یک دفعه ای با سیمون و لئو (یک جورهایی به زور) سوار قطار شدیم و یک ساعت بعد بورک بودیم. شب ماندم خانه ی پدر لئو؛ یک خانه ی ویلایی سه طبقه برای پنج نفر: پدر لئو، نا مادری اش، برادر چهارده ساله اش، خواهر ناتنی هفت ساله اش و دختر سیزده ساله ای که دو سالی می شود سرپرستی اش را به عهده گرفته اند. مادر لئو، تنها توی آپارتمانی وسط شهر زندگی می کند.

چند روز پیش، توی تراس رستورانی دور میز نشسته بودیم: لئو، پدرش، نا مادری اش، برادرش، دو خواهر بزرگتر تنی اش، خواهر ناتنی کوچکش،  خواهر خوانده و البته مادرش. چند دقیقه قبلِ این، مادر ناتنی اش موقع رو بوسی بازو هایم را محکم گرفت و گفت خیلی خوشحال است که آمده ام و تبریک گفت بابت نمراتم. آنقدر لئو از من برایشان گفته بود که حس می کردم خوب من را می شناسند، خصوصا تعارفی بودنم را. مادرش بدون اینکه بپرسد، برای هر دومان بییِر گرفت و خواهرش هم با اینکه دو بار پرسید و من هم گفتم "نه مرسی، لطف دارید."، به امر مادرش برایمان هات داگ گرفت. یک جایی وسط گفتگوها، حرف موهای خاکستری مادر لئو شد که کوتاهشان کرده بود. گفت: "اینطور راحت تره. آدم نیاز داره گاهی یه چیزی رو تغییر بده." بعد نامادری راجع به سیگار الکتریکی اش پرسید و یک پک کشید تا بچشد. خوشش نیامد. گفت که زبان را خشک می کند و سیگار عادی را ترجیح می دهد. مادر گفت که عوضش نفس را کمتر می گیرد، تازگی ها بیشتر می تواند بدود. نامادری گفت کلا هیچ کدامشان چیز خوبی نیستند. مادر همینطور که لبخندی روی لبش بود گفت: «خب زندگی است دیگر، شوهر که ندارم! تو داری. تنها زندگی می کنم، خود ارضایی می کنم و سیگار الکتریکی می کشم!» خندید. لئو چشمهایش گرد شد و گفت:«مامان!؟!؟!؟» نامادری گفت: «شوهر که مهم نیست! بچه ها را داری، کنارت هستند. از همه چیز مهم تر بچه هان» سرش را تکانی داد و به لیوان پلاستیکی اش نگاهی کرد و گفت: «خب آره ولی بچه ها هر کدوم رفتن سر زندگی خودشون.» لئو گفت: «خوب طبیعیه مامان»
- آره خب، طبیعیه. نمی گم نباید اینجور باشه.
- اما هستیم، می بینیمت، باهات در تماسیم. خودت هم بهتر شدی؛ دیگه کمتر زنگ می زنی. قبلا خیلی زیاد زنگ می زدی. اما الان من خودم بهت زنگ می زنم.
- اوهوم، آره...
نامادری گفت:«بچه داشتن خیلی سخته. من که اگه دوباره زندگی کنم هیچ وقت بچه دار نمیشم. هیچ وقت! خیلی سخته. همش نگرانم. مثلا سارا (دختر خوانده) می خواد اسکوتر بگیره. من نمیذارم. همش میترسم ماشین بزنه بهش.»
سارا گفت:«به بابا و مامانم هم گفتم! اونا هم اجازه دادن. یا اسکوتر یا اسکیت بورد!»
- نه هیچ کدوم. هر وقت هجده سالت شد خودت هرکدوم رو خواستی بخر. من اجازه نمی دم.
مادر لئو گفت: «نباید نگران باشی. همه ممکنه برامون یه اتفاقی بیوفته. آره خوب شاید یکی از بچه ها رو همین فردا ماشین زیر بگیره! اینطوره دیگه به هر حال. نمیشه که زندگی رو تعطیل کرد.»
- نه اگه اتفاقی برای بچه ها بیوفته من اصلا نمی تونم تحمل کنم. اصلا نمی تونم. بعدشم که می رن از خونه یه جور دیگه سخته.
- خوب تو که هنوز می تونی، یه بچه ی دیگه بیار.
- نه اصلا کشش ندارم دیگه. خیلی سخته.
- میدونم...
مادر لئو بلند شد. گفت:«من صبح قرار دارم برای مصاحبه ی کار. برم دیگه. شب میاید خونه می خوابید لئو؟»
- میریم خونه ی پییر بچه ها دور هم جمع شدیم. یا اونجا می خوابیم یا میایم خونه.
- در هر صورت کلید که داری.
- آره کلید دارم. نگران نباش مامان.