۱۳۹۱ مهر ۲۲, شنبه

من خواهم مرد

دراز کشیده بودم که ناگهان بعد از مدتها آن حالت عجیب به سراغم آمد. اولین بار وقتی که شانزده سالم بود گرفتارش شدم اما هرگز در آن زمان توانش را نداشتم که در باره آن با کلمات چیزی بگویم. توصیفش دشوار است. تنها شاید بتوان با کلمات ذهن را به آن نزدیک کرد. اما آنچه که مسلم است این است که آن، تجربه‌ای وصف نشدنی و غیر قابل به اشتراک گذاشتن است.
دراز کشیده بودم و منتظر بودم که خوابم ببرد. بدون هیچ مقدمه‌ای احساس کردم چیزی در درونم جاری شده. مثل اینکه مایع خنکی در رگهایم جریان پیدا کند. در آن لحظه، در آن لحظه خاص گویی از مسیر زمان خارج شدم و بودنم را به گونه‌ای که بسیار بیگانه به نظر می آمد درک می کردم؛ بودنی که نه مکانی داشت و نه زمانی. بیانش در ساختارهای زبانی ممکن نیست چرا که برای بیانش نیاز به این خواهد بود که فعل بودنِ را خارج از هر گونه زمان و حالت و شخصی صرف کنم و حتی اگر هم ممکن می‌بود فعل بودن باز در خودش اشاره‌ای پنهان به مکان می داشت. در آن موقعیت، گویی از وجود داشتنی که به طور عرفی از آن سخن می گوییم خارج شده بودم (حتی اینجا نیز به اجبار از فعل ماضی استفاده می‌کنم حال آنکه آن تجربه‌ای بی زمان-مکان بود-است-خواهد بود). شنیده ام کسانی هستند که روحشان را از جسمشان خارج می کنند، اما این تجربه خروج از جسم نبود. من از بودن در «آنجا» و بودن در «آن زمان» خارج شدم. اینطور باید گفت که وجودم را در تمام زمانها و در تمام مکانها حس می کردم. می دیدم. من آن وجود بودم اما در آن نبودم؛ شبیه اینکه روزی به خودت از آن سوی شیشه و جیوه ی آینه از چشم تصویری که در آینه ی پیش رویت است نگاه کنی.

در آن حالتِ بی حالتی که کلمات در آن به تناقض گویی می‌رسیدند، حقیقتی به من هجوم آورد و چشمهایم را گشاد کرد، ابروهایم را بالا برد و پوست صورتم را کشید. حقیقت این بود: من خواهم مرد. مرگ نه به معنای پایان یافتن، بلکه پایانی بر «آن» بودن، بر «آنجا» و «آن زمان» بودن. من می‌دیدم که خواهم مرد. هیچ‌کس نمی‌توانست به چیزی دارای ابعاد سه گانه در جایی اشاره کند یا از چیزی در زمانی یاد کند و بگوید: «او آن بود» چرا که به واقع من در آنی نمی بودم و نه در مکانی. من تجربه‌ای نمی داشتم چرا که تجربه درک چیزی خاص در مکانی خاص و در زمانی خاص است حال آنکه من زمان و مکانی نمی داشتم. این پایان بود. پایان بر زمان و مکان و در نتیجه پایان بر انتخاب کردن؛ پایان فرصت ها. مرگ با من یا نزدیک به من نبود بلکه مرگ حقیقتِِ بودنِِ من بود.
مثل کسانی که بختک رویشان افتاده بوده و در یک لحظه از آن خلاص می‌شوند، از جایم پریدم. بلند شدم و لیوانی آب خوردم. گلویم خشک شده بود. قلبم با سرعتی عادی اما محکم تر می تپید. این ترسی عادی نبود...شاید اصلا ترس نبود. شاید حسی شبیه به حیرت. مثل زمانی که به آسمان پر ستاره کویر خیره می‌شوی و از عظمت افلاک متحیر می‌شوی و یا زمانی که بر لبه ی بلندایی می ایستی و وسوسه ای هولناک از درونت به تو می‌گوید که پایت را اندکی جلوتر بگذار و تو با تمام وجود حس می‌کنی که فاصله ات با صد ها متر پایین‌تر تنها یک گام است.
یک ترازادن خوردم. به تختم برگشتم و آنقدر به جزئی ترین کارهایی که فردا باید انجام می‌دادم فکر کردم تا خوابم برد.

۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

چراغهای رنگی

- می‌تونم بشینم؟


نگاهی به من می اندازد و بدون اینکه چیزی بگوید خودش را کمی سمت چپ نیمکت می‌کشد. تکیه داده است و سیگاری دود می کند. می‌نشینم. به فواره ای که وسط پارک با نورها می رقصد نگاه می کنم. اول خارجی ترین حلقه با نور آبی، بعد حلقه داخلی تر با نور قرمز و بعد تک فواره ی سبز رنگِ وسط و بلافاصله هر دو حلقه با یک حرکت موجی شکل. چرخه دوسه باری تکرار می شود. حوصله ام را سر می برد. کمی سرم را می چرخانم. می‌پرسم:«چی می کشی؟» چشمهایش کمی گشاد می‌شود، نگاهی به سیگارش می‌اندازد و می گوید:«وینستن» پکی به سیگارش می‌زند
- می خوای؟
سرم را به تأیید تکان می دهم. از پاکت-سیگارِ نیمه خالی اش سیگاری تعارف می‌کند. با فندک پانصد تومانیِ خودم سیگار را روشن می‌کنم و پک عمیقی می‌زنم. فواره خاموش شده. من به حوض خیره می‌مانم. چند پک زدن دیگر طول می‌کشد تا دوباره سر برگردانم و نگاهش کنم. قیافه‌اش عادی است؛ مقنعه سرش است و موهایش را از پشت بسته. مانتویی خاکستری تنش کرده، یا شاید هم رنگی دیگر. هوا کاملاً تاریک است و پارک پر از لامپهای کم نور و لامپهای رنگی. می‌پرسم:«دانشجویی؟» سرش را بالا می‌اندازد. «دانش آموز!؟» از گوشه چشم نگاهی به من می کند و لبخند کجکیی می‌زند «نه بابا. سر کار می رم که مقنعه سرم کردم.» کمی خم می شوم سمت جلو و آرنجهایم را تکیه می‌زنم روی زانوهایم. سرم را تکانی می‌دهم و بعد پکی عمیق می‌زنم. فواره هنوز خاموش است. نگاهش می‌کنم. زل زده است به فواره ای که خاموش است. سیگار را گرفته کنار صورتش. سرم درد می‌کند. سرم گیج می‌رود. از این لامپهای رنگی متنفرم...
- از این لامپهای رنگی متنفرم.
نگاهش را کمی در اطراف می چرخاند، که لامپها را ببیند. کمی ابروهایش در هم می‌رود.
- آخه چرا؟ قشنگن که!
- گیجم می کنن. رنگارو میخورن. تکلیفت با رنگا معلوم نیست وقتی این لامپها هستن. انگار نیمه خواب نیمه بیداری. هیچی اونجوری که قبلاً میشناختیش نیست.
سرم را می اندازم پایین. سیگار را بین دو انگشتم می غلتانم.
-انگار نیمه خواب نیمه بیداری. نه خوابی نه بیداری. تکلیفت معلوم نیست. سرم رو گیج می آرن این لامپها.
سیگار آرام می سوزد. تماشا کردن سوختن سیگار را دوست دارم. گرمم می‌کند حتی. آرام آرام می سوزد. نگاهش می کنم. داشت من را از گوشه ی چشم نگاه می کرد. سریع نگاهش را می دزدد و شروع می‌کند با موبایلش ور رفتن. همان‌طور که مشغول گوشی اش است می گوید:«من ولی خوشم میاد ازشون. فضا رو شاد می کنن.» دوباره خیره می‌شوم به سیگار. گرم است. نارنجیِ تند، خاکستری، سیاه ، سفید.
- یعنی تو رو گیج نمی کنن؟ مثلاً اون لامپ آبیِ سمت چپ حوض رو ببین. لبه حوض تو نور طبیعی سبزهاما الان آبی دیده میشه. این آزار‌دهنده نیست؟... اعتمادت رو از بین می بره...
- اعتمادت رو به چی؟ خوب تو هر نوری هر رنگی یه جور دیده میشه این خیلی طبیعیه.
- همین آزار دهندست! دقیقاً همین که می دونی این طبیعیه. این گیجم میکنه. من دوست دارم همیشه لبه حوض سبز باشه.
جوابی نمی دهد. رو برمی‌گرداندم سمتش. ابروهایش بالا رفته و گوشه لبهایش کمی پایین کشیده شده است. گوژِ پشتش را صاف می کند. انگار دارد چیز تعجب برانگیزِ منزجر کننده ای تجربه می‌کند، چیزی معذب کننده؛ یا شاید چیزی شبیه به همین. سرش را به طرفین تکان می‌دهد و شانه بالا می‌اندازد:«منظورت رو نمی‌فهمم. من که این حس رو ندارم.» سیگار از دستم می افتد. به پشتی نیمکت تکیه می دهم. حتما باید چیز دیگری غیر از اینها بگویم. می گویم:«خوب حالا چیکار میکنی؟» سیگارِ تمام شده اش را زمین می اندازد و همین‌طور که آن را زیر کتانی آلِستارش له می‌کند ادامه می دهد:«پیش بابام تو پاساژ علائدین کار می کنم. دارم کارای تعمیر گوشی هم یاد می‌گیرم همونجا.»کمی در جایش فرو می‌رود و دوباره کمی پشتش خم می‌شود. اینطور بهتر است.
- کار خیلی خوبیه. از دانشگاه رفتن بهتره.
-آره. باور کن هرکی از دوستام دانشگاه رفته الان بیکاره. یکیشونم میخواد بیاد پیش ما کار کنه. جامعه شناسی داره میخونه مثلا! کار کردن خیلی بیشتر از درس خوندن حال می ده؛ مخصوصاً وقتی که پولت رو می‌گیری!
لبخد می‌زند. چراغها آزارم می‌دهند. چرا باید چراغها رنگی باشد؟
- اوهوم...
اصلاً چرا باید شبها چراغی روشن بشود؟ سرم گیج می رود. زیاد ساکت مانده‌ام. چیزی باید بگویم:«به هر حال بد نیست یه مدرکی هم داشته باشی.» خنده عصبیی می‌کنم.
- به چی میخندی؟
- خودم دانشگاه رو ول کردم.
چیزی نمی گوید. سرم گیج می‌رود. آبی، سبز، قرمز، چراغهای لعنتی.
سیگار دیگری روشن می‌کند. من قوز کرده، سرم را چرخانده ام سمتش. خیره می‌شوم به سیگارش. خیره شده به فواره‌ی خاموش؛ یا شاید به چراغ آبی رنگِ کنار حوض. حس می‌کنم که حس می‌کند که نگاهش می کنم. تلاشش برای اینکه بدون تکان دادن چشم، در گوشه پایینِ سمت چپ حوزه دیدش روی من تمرکز کند از اخم محوش پیداست. لااقل من اینطور فکر می‌کنم. شاید اخمش به خاطر چراغ های رنگی است. شاید چراغهای رنگی او را هم آزار می‌دهند اما تا به حال به این موضوع دقت نکرده بوده. لحظه‌ای از گوشه چشم نگاهی به من می‌اندازد و باز دوباره به روبرو خیره می شود. نه، چراغها برایش عادی اند. سیگارش را دوباره پکی می زند. نارنجی در سفید پیش روی می کند. سرم را می‌اندازم پایین.
-خوب... من داره دیرم میشه دیگه.
سرش به سمت من است و نگاهم می کند. چیزی نمی گوید. باید چیزی بگویم. لبهایم را به هم می فشارم و از بینی ام چنین صدایی خارج می کنم:«اوهوم» باید کامل‌تر فکرم را بیان کنم:«متوجهم.» برای اطمینان سرم را هم تکان می‌دهم. کمی به سکوت می‌گذرد؛ در حالی که به فواره خاموش خیره ام و سعی می‌کنم به نورهای رنگی توجه نکنم و حتی به توجه نکردن به نورهای رنگی. بلاخره بلند می‌شود.
- خوب... پس خداحافظ.

- آهان... خداحافظ... راستی مرسی بابت سیگار... یکی دیگه هم داری؟