۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

بیشتر نه

دیشب یک بچه ی بی سر زاییدم
خوبی اش این بود که گریه نمی کرد
تنها تنش
بی اینکه متوجه بشوی
کمی می لرزید
شاید سرد بود 
یا شاید،
شب تنش را به تاریکی لیس می زد

من گریه نمی کردم
سر می خوردم روی تاریکی
ساعت کش می آمد
کاش فعل ها بدون زمان صرف می شد
آن وقت می شد در آغوشش بودن
و دست هایش را...
دست هایش را...

اینجا هیچ چیز عوض نشده است
ساعت همان ساعت است 
صدا همان صدا
تیک 
تاک
مدام، متوالی، یکسان
آیا جواب دعا های من همین است؟
من از تو نشانه ای خواسته بودم
من اشتباه کردم
آه...
بیشتر نه، بیشتر نه
کوه ها متلاشی می شوند
من؟

تقصیر من نیست
همیشه زیاد می پرسیدم
مادرم بچه های بی سرش را خاک می کرد
کاش همه شان را خاک می کرد
چشمهایش را یادم است
آن روز
دیگر دیر شده بود
دیگر متلاشی شده بودند
شاید او هم نشانه ای خواسته بود
سکوت کرد

من دود می کنمش
زیر پوستم می رود
بعد تو رو می کنی به من
لبخند می زنی.
بیشتر نه
بیشتر نه