۱۳۹۳ تیر ۳۱, سه‌شنبه

فروتر

این طور به نظرم می‌آید که چیزی شبیه به همین باید باشد. توی تاریکی و سرما، ته اقیانوسی شاید، معلق و بی حرکت.
علایق، طناب‌هایی پوسیده‌اند که هر کدام تو را به سمتی گنگ توی تاریکی می‌کشند، عقاید زنجیر‌هایی که مدعی‌اند به روشنایی‌های ناکجایی می‌رسند، و چقدر هم پر مدعایند. و اما دردها، آنها وزنه‌هایی اند که تو را به پایین تر فرو می‌برند. این میان، «دیگران»، تنها موجودات مفلوکِ معلق و گمشده‌ی دیگری هستند که به تصادف توی این سیاهی بی پایان با آنها مواجه می‌شوی؛ گاهی دستهایشان را می‌گیری یا شاید در‌ آغوششان می‌کشی و لحظاتی، فقط چند لحظه‌ی کوتاه، تاریکی و سرما را فراموش ‌می‌کنی.پایین تر یا بالاتر، این‌سوتر یا آن‌سوتر؛ قضاوت درباره‌ی تفاوت داشتن یا نداشتن اینها به شخصیت آدمی بسته است و اگر رک‌تر بخواهم بگویم، به میزان بلاهت و سادگی‌شان.
ماجرای سکوت آنهایی که ساکت‌تر اند در برابر دردها و بیچارگی‌ها، ماجرای «آب که از سر گذشت» است، ماجرای مرده‌ای که لگدش هم بزنی، صدایش در نمی‌آید.

پ.ن: اینها را خیلی پیش تر گفته بودم جایی، میان یک مکالمه‌ی بلند، سه سال پیش. چند روز قبل، همین که دستم را که گذاشتم روی کیبورد، چیز دیگری نتوانستم بنویسم.