۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه

قدم خواهم زد؟

مرگ، خود خواسته اش خودکشی، برای خیلی های یک گزینه است، راه حل. گزینه ای که موقع بررسی مساله چشمهایشان را از رویش سر می دهند، ندیده اش می گیرند. یک سری هم البته هستند که تیکش می زنند، به هزار و یک دلیل.
من مساله را که جلویم می گذارم همینطور بازی بازی خط خطی ای می کشم روی کاغذ. نه اینکه بخواهم بگویم مسلط هستم یا برایم مهم نیست و دل مشغله های دیگری دارم و سطحم از این چیزهای سخیف بالاتر است، نه خیلی ساده فقط نه حوصله دارم و نه دیگر انگیزه ای برای حل مسائلی که هیچ وقت ندانستم از اول ماجرا چرا باید اصلا حلشان کنم. این وسط نگاهی هم به گزینه ها می کنم و از سر اجبار و بی حوصلگی همیشگی یکی را تیک می زنم. در گزینه های من هیچ وقت مرگ و خودکشی جایی نداشته، هیچ وقت راه حل نبوده. چند متر جلوترم سایه ی بلند قدِ کاملا آرامی ایستاده. خیره شده است به من. گردنش را هم کمی به راست خم کرده. منتظر است بلاخره حوصله ام کامل سر برود و بلند شوم از روی صندلی، با هم قدم بزنیم، تا همیشه.

سوال های از سر بیکاری

نور لامپ نئون بود و صدای کت استوینس (دیجیتال هم نه، دیسک) و بورگونْیِ نسبتا ارزان و کرخت کننده. گفتیم برای گذران زمان رفاقتی از هم سوال بپرسیم به نوبت با این قاعده که یا جواب می دهی یا جریمه اش را، یک نخ سیگار.
دو سه سوال بیشتر نگشته بود بینمان که پرسید بهترین لحظه ی زندگی ام کی بوده؟ لیوان را چرخی دادم . ترشی و تلخی و گرمی شراب را مزه مزه کردم. زیاد لازم نبود رده بندی کنم بین لحظه ها، بی اراده جلوی چشمهایم آمد، حالا شاید به واسطه ی گذشت زمان جزئیاتی از دست رفته بود ولی کیفیت لحظه را یادم نرفته بود. خواستم سر کلمه بهترین بحث درست کنم که بزنم زیرش، نکردم. سرم را انداختم پایین. چند دقیقه بعد لیوانم خالی شده بود و از پاکت سیگارم یک نخ کم.