۱۳۹۳ آذر ۱۳, پنجشنبه

گریه خواهم کرد

یک روزی وقتی که دیگر نباشد، وقتی با همه ی مهمان های مراسم ختمش دست دادم و تشکر کردم از آمدنشان، وقتی همه رفتند و با قهوه و سیگارم خلوت کردم، زیر لب لالایی سادیکی را که برایم می خواند تکرار خواهم کرد و برای آغوش دوست نداشتنی اش -که بسته بود همیشه- و برای داستانهایش، برای خارپشت و عروسک و ما بقی (که ریز ریزشان کرد و من هیچ وقت نخواندم شان و نفهمیدم برای چه چیزی خودش را حبس میکرد توی اتاق و تنهایم میگذاشت)، دلم تنگ خواهد شد. با خودم کمی کلنجار خواهم رفت سعی خواهم کرد که بلند بشوم اما نخواهم توانست و بعد همانطور که نشسته ام، گریه خواهم کرد.

۱۳۹۳ تیر ۳۱, سه‌شنبه

فروتر

این طور به نظرم می‌آید که چیزی شبیه به همین باید باشد. توی تاریکی و سرما، ته اقیانوسی شاید، معلق و بی حرکت.
علایق، طناب‌هایی پوسیده‌اند که هر کدام تو را به سمتی گنگ توی تاریکی می‌کشند، عقاید زنجیر‌هایی که مدعی‌اند به روشنایی‌های ناکجایی می‌رسند، و چقدر هم پر مدعایند. و اما دردها، آنها وزنه‌هایی اند که تو را به پایین تر فرو می‌برند. این میان، «دیگران»، تنها موجودات مفلوکِ معلق و گمشده‌ی دیگری هستند که به تصادف توی این سیاهی بی پایان با آنها مواجه می‌شوی؛ گاهی دستهایشان را می‌گیری یا شاید در‌ آغوششان می‌کشی و لحظاتی، فقط چند لحظه‌ی کوتاه، تاریکی و سرما را فراموش ‌می‌کنی.پایین تر یا بالاتر، این‌سوتر یا آن‌سوتر؛ قضاوت درباره‌ی تفاوت داشتن یا نداشتن اینها به شخصیت آدمی بسته است و اگر رک‌تر بخواهم بگویم، به میزان بلاهت و سادگی‌شان.
ماجرای سکوت آنهایی که ساکت‌تر اند در برابر دردها و بیچارگی‌ها، ماجرای «آب که از سر گذشت» است، ماجرای مرده‌ای که لگدش هم بزنی، صدایش در نمی‌آید.

پ.ن: اینها را خیلی پیش تر گفته بودم جایی، میان یک مکالمه‌ی بلند، سه سال پیش. چند روز قبل، همین که دستم را که گذاشتم روی کیبورد، چیز دیگری نتوانستم بنویسم.

۱۳۹۳ تیر ۸, یکشنبه

وقتی آدمها می‌میرند کوچک می‌شوند؟

خیلی بچه بودم، خیلی. سه ساله شاید. هنوز به جوجه تیغیی که نقاشی‌اش توی کتاب داستانم بود می‌گفتم «ژوژه خاری» و به اسباب بازی فروشی می‌گفتم «مغازه فروشی». اما یک سری واژه‌هایی هم بودند که خوب آنها را بلد بودم.
به طرز عجیبی آن روز با تمام جزئیاتش جلوی چشم‌هایم است. بالاخره بعد از چندین سال استخوان‌های جنازه‌ی پدرِِ یکی از بچه‌های همسایه را پیدا کرده بودند. آورده بودند دم خانه‌ی‌ شان که تشییعش کنند. ماجرا برایم بیگانه نبود، اما تا آن روز از نزدیک جنازه ندیده بودم. نمی‌دانستم استخوانِ جنازه چیست. فقط دیدم که توی جعبه‌ای چوبی، پارچه‌ی سفیدی‌ بود که سر و ته و وسطش را با طناب بسته بودند. حجمش خیلی کم بود. خیلی کمتر از قد و هیکل پدر من. با خودم داشتم کلنجار می‌رفتم که پدرِ میثم همیشه اینقدر کوچک بوده یا اینکه وقتی آدمها می‌میرند کوچک می‌شوند. این وسط پدرم ‌خواست سوار آمبولانس بشود که زودتر از بقیه برود بهشت زهرا. می‌ترسیدم که برود. می‌دانستم جنگ تمام شده، ولی اینکه شهیدی آورده بودند خلاف این را نشان می‌داد، شاید هنوز جایی خبری بود و پدرم می‌رفت بجنگد.
روانشناسها می‌گویند بچه‌ها تا سه سالگی هیچ درکی از مرگ ندارند و بعد از آن هم تا پنج سالگی، فهم ناقصی از آن دارند و اصولا آن را چیز قابل برگشتی مثل خوابیدن و بیدار شدن یا سفر رفتن می‌دانند. واقعیت این است که روانشناسها حرف مفت زیاد می‌زنند. پای بابا را گرفته بودم که نرود، نباید می‌گذاشتم برود. فکر می‌کردم اگر برود می‌میرد؛ آن وقت او هم همین قدر کوچک می‌شود و می‌پیچندش توی پارچه‌ی سفید و سر و ته و وسطش را با طناب می‌بندند. برگشتی هم اگر بود، اینطور می‌بود. بلند بلند گریه و التماس می‌کردم. اگر می‌رفت، برای همیشه رفته بود.
مادرم و همسایه‌ها نمی‌فهمیدند چرا این طور بیتابی می‌کنم. فکر می‌کردند از تابوت و کفن یا از حال و هوای تشییع جنازه ترسیده‌ام. خوب یادم هست خیلی خجالت کشیدم ازینکه برادرم و بچه‌های محل مثل من گریه نمی‌کردند و فقط متعجب نگاهم می‌کردند. بیشترشان حداقل چهار پنج سالی بزرگتر از من بودند. با خودم ‌گفتم شاید به خاطر همین که گریه می‌کنم توی بازی‌هایشان نُخودی‌ام. مادرم بغلم کرد و توضیح داد که بابا برای چه می‌رود و قول داد تا چند ساعت دیگر برمی‌گردد. قانع نشدم. شک داشتم. به تجربه فهمیده بودم حوصله‌ی بزرگترها را که سر ببرم، برای اینکه راحتشان بگذارم به دروغ هم متوسل می‌شوند. بهت زده بودم که چرا مادرم اینقدر ساده اجازه می‌داد بابا بمیرد. با این حال دیگر گریه نکردم، از سر خجالت گریه نکردم.
آمبولانس که دور می‌شد، باورم شد که هرچقدر هم که اشک بریزم و پا زمین بکوبم، جلوی مرگ بابا یا کس دیگری را نمی‌توانم بگیرم. نا نداشتم، بغل مادرم را ولی سفت گرفته بودم. سرم را گذاشتم روی شانه‌اش و چشم‌هایم را بستم.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۶, جمعه

فروریزش‌

از واگن مترو که بیرون آمدم، صدای زجه‌ای از چند واگن عقب تر سرم را بی اراده چرخاند به راست. ایستادم. دو نفر زنی را کشان کشان بیرون می‌آوردند. از در که رد شدند، زن زانوهایش بی‌ هوا خم شد. نیم قدم جلوتر، تعادلش را از دست داد. فرو ریخت. انگاری که راه گلویش تازه باز شده باشد، با صدای بلند و کشیده‌ای، نفسش را تو داد. صدای هق هقش پیچید توی ایستگاه. دستهایش را جلوی صورتش گرفت. می‌لرزیدند. نگاهشان کرد. بعد صورتش را با آنها پوشاند. سرش را روی سنگ‌های کف ایستگاه گذاشت.
دو زنی که کمکش می‌کردند، زیر بغل‌هایش را گرفتند. دوباره بلندش کردند. مسافر‌های دیگر، آنهایی که پشت سر و کنارشان بودند، بعضی سریع خودشان را جلو کشیدند و سمت پله‌ها‌ی خروجی رفتند. عده‌ی دیگر، اما آرام و همقدم با آنها، دنبالشان می‌آمدند. گاهی یکیشان خودش را به چپ یا راست می‌کشید و سعی می‌کرد صورت زن را ببیند. بقیه که روبروی آنها بودند، همینطور که داشتند از قطار سوار یا پیاده می‌شدند، گردن چرخانده بودند و نگاهشان منبع صدا را دنبال می‌کرد.


زن رو کرد سمت خانم بلند قدی که دست راستش دور گردن او بود. لبهایش را دوبار باز و بسته کرد. از دهانش صدای نامفهومی خارج شد؛ بیشتر به ناله می‌ماند. زنِ بلند قد سرش را به تایید تکانی داد. چند گام جلوتر، زن به زمین خیره شده بود. آرام‌تر ناله می‌کرد. حراست مترو، با قدم‌های تند، خودش را رساند به آنها. زن کمی به چپ متمایل شد و تلو تلو خورد. مرد ترسید که زمین بخورد. خودش را کشید سمتش که او را بگیرد. اما وقتی دوباره تعادلش را برقرار کردند، دستهایش را سریع عقب کشید و فاصله اش را حفظ کرد. به زن چیزی گفت. معلوم نبود چه می‌گوید. جوابی که نشنید، شروع کرد به صحبت با خانم‌هایی که داشتند کمک می‌کردند. شاید داشت می‌پرسید که ماجرا از چه قرار بوده. نمی‌شنیدم. اما طبعا باید یک همچین چیزی می‌بود. به هر حال اهمیتی هم نداشت. یک نفر فرو ریخته بود.

۱۳۹۳ فروردین ۱۸, دوشنبه

روزهای مرگ را نمی‌شمرند


«گیل گمش» حماسه‌ای سومری-اکدی است که احتمالا قریب به ۲۰۰۰ سال قبل از میلاد بر روی دوازده لوح سنگی و به خط میخی نوشته شده است.
در لوح دهم، گیل گمش که پس از مرگ دوستش انکیدو بسیار از مرگ هراسناک شده، بعد از سفری سخت به اوت‌ناپیشتیم می رسد، مردی که به زندگی جاودان دست یافته. از او می‌خواهد که زندگی جاودان را به او بشناساند. اوت‌ناپیشتیم چنین پاسخ می‌دهد:
«شکوه و خشم را کنار بگذار! خدایان و مردم، هر یک را نصیبی است... زندگی جاوید بهره‌ی آدمی نیست. مرگ وحشت آور است، غایت هر زندگی. آیا خانه را برای ابد می‌سازیم؟ پیمان را برای همیشه مهر می‌کنیم؟ ... از آغاز روزها دوامی در میان نبوده. مگر خفته و مرده همتای هم نیستند؟ بر روی هر دو آثار مرگ رسم نشده؟ چون آفتاب نوزادی را درود می‌فرستد، همان وقت اَنوناکی، ارواح بزرگ و زورمند، جمع می‌شوند و مامتوم، الهه‌ی سرنوشت آفرین، نصیب آدمی را با همین معین می‌کنند. مرگ یا زندگی را آنها بخش می‌کنند. روزهای زندگی را معین می‌کنند، اما روزهای مرگ را نمی‌شمرند.»