برای
سومین بار منو را از اول تا آخر میخوانم.
هوس شیک
شکلات کردهام.
چای با هل
سفارش میدهم؛ ارزانتر است.
سرم را پایین
انداخته ام و تصویر نیما را که افتاده روی
شیشه نگاه میکنم.
پریناز به
آرمان میگوید که تایپ کند.
آرمان ادای
تایپ کردن با یک ماشین تایپ قدیمی را در
می آورد.
پانتومیم
کار خوبی است.
تپل است و
فیزیک و فیس بانمکی دارد.
کاغذ را
میگذارد، انگشتهایش را نرمش میدهد و
با سرعت اغراق شده شروع میکند به تکان
دادن انگشتانش روی صفحهکلید مجازی.
ابروهایش
را بالا گرفته و لبهایش را به هم فشرده.
گیرهی نگه
دارنده کاغذ از سرعت تایپ کردن از جایش
در میآید و آرمان آن را در هوا قاپ میزند
و سرجایش بر می گرداند؛ درست مثل تایپ
کردن هارپویِ برادران مارکس در همان فیلمی
که اسمش را یادم نیست.
پریناز و
مهسا با صدای بلند میخندند، نیما و نرگس
بی صدا. خنده ام
نمیآید.
آرمان نگاهم
می کند.
سریع خندهای
میکنم.
نمیخواهم
فکر کند که به نظرم نمایشش بی مزه است چون
نظرم این نیست.
صرفاً خنده
ام نمیآید.
بهنام
همینطور که سیگارش را میکشد راجع به
پانتمیمم بازی کردن آرمان با نازی صحبت
میکند.
نازی از
آرمان میخواهد که به بازی اش چند حرکت
و شوخی و دیگر اضافه کند.
سرم را
میاندازم پایین.
آرمان
میگوید که کاغذش تمام شده.
از تایپ کردن
دست می کشد.
سهیلا به من
میگوید که فیلتر سیگار بهمن ها را به
هوای اسانس نعنای کنت پاورها فشار داده
است.
میخندد.
می خندم.
نمیدانم
خنده ام گرفت یا صرفاً از روی ادب خندیدم.
بهنام با
حرارت راجع به یوگا و مدیتیشن صحبت میکند.
بهنام چهل
سال دارد.
کمی چاق است.
لم داده و
سیگارش را عمیق پک میزند و همینطور که
با یک ابروی کمی بالا رفته و چشمهای تنگ
شده همه را برانداز میکند راجع به آرامش
روح انسان، عدالت، خدا و تناسخ میگوید.
اصولاً زیاد
صحبت نمیکند، این را حتماً به تجربه یاد
گرفته.
آدمهای متفکر
کم اما پر مغز حرف میزنند.
بازیگر خوبی
است.
سعی میکند
جمله هایش را با استرس های مناسب و کوتاه
بیان کند.
بعد که
جملهاش تمام شد پک دیگری میزند و با
قیافه ای جدی نگاهت میکند که آیا تحت
تأثیر قرار گرفتهای یا نه.
به این نیاز
دارد.
اینکه تأثیر
گذار باشد و اینکه عمیق باشد و دیگران هم
بدانند که عمیق است.
جملهاش
تمام میشود.
به حرفهایش
توجه نمیکردم.
سرم را به
تأیید تکان می دهم.
چایم را
میآورند.
به چایم نگاه
می کنم.
سعی میکنم
به طور محسوسی ساکت باشم.
کمی میگذرد
تا اینکه پریناز که بغل دستم نشسته است
از من بپرسد که حالم خوب است یا نه و اینکه
به چه فکر میکنم.
توجهش را
جلب کردم.
به چیزی فکر
نمی کردم.
منتظر بودم
کسی بپرسد.
میگویم که
خوبم و به چیزی فکر نمی کردم.
برای اینکه
خیالش راحت بشود لبخندی به پهنای صورت
میزنم.
احساس خاصی
ندارم.
انتظار داشتم
بعد از اینکه کسی حالم را جویا شد حس خاصی
داشته باشم.
با خودم فکر
میکنم که درست مثل بهنام هستم با این
تفاوت که او از موقعیت اش راضی است.
نرگس و مهسا
به نیما کلمات ترکی یاد میدهند تا تکرار
کند.
به اشتباهاتش
و نحوه ی ادای حروفش می خندند.
نازی از من
میپرسد که ترکی بلدم یا نه.
میگویم
فقط یاد گرفتهام بگویم «بو
گارپوس سانجیلان دیران ناردان ده”.
ترکهای جمع
میخندند.
من هم می
خندم.
از اینکه
توانسته ام بخندانمشان نوعی احساس غرور
می کنم.
اما زود از
بین می رود.
دلم بی هوا
میگیرد.
میخواهم
کسی بغلم کند؛ بدون اینکه چیزی بگویم یا
او چیزی بگوید.
احساس میکنم
چشمهایم کمی تر شده.
اشک ریختن
برای مردها راه جلب توجه خوبی نیست.
سریع بلند
میشوم و میروم به دست شویی کافه.
جلوی آینه
میایستم و خودم را نگاه می کنم.
گریه ام
نمیآید.
دلیلی هم
ندارد.
به از دست
رفته هایم فکر میکنم تا غمگین بشوم تا
گریه کنم.
اینطور
میتوانم خودم را جزء آدمهای خاصی حساب
کنم که در جمع خودشان را شاد نشان میدهند
و در خلوت اشک می ریزند.
شاعرانه و
جذاب است.
داستان جالبی
است.
خودم را روی
پرده سینِما میبینم که وارد دست شویی
میشوم و کمی اشک می ریزم و بعد که صورتم
را شستم با لبخند به دوستانم ملحق میشوم
و بعد احساس خاص بودن خواهم داشت.
فیلمی که
تنها بیننده اش من هستم.
چرا باید
چنین کاری بکنم؟ صورتم را میشویم و با
دستمال کاغذی خشکش می کنم.
از دستشویی
میآیم بیرون.
و بر میگردم
سر میز.
نباید
قیافهام غمگین باشد.
غمگین ها
شاید در اول ترحم برانگیز باشند و به این
خاطر آدمها را به خودشان نزدیک کنند اما
به مرور ترد میشوند جمع ها از انرژی منفی
خوششان نمی آید.
تکه کلام
یکی از استادها را مسخره می کنم.
همه با هم
میخندیم.
یک بار دیگر
هم تکرار می کنم.
باز هم می
خندیم.
نباید زیاده
روی کرد.
این را خوب
یاد گرفته ام.
آرمان رو به
نرگس و مهسا جکی تعریف می کند.
دوست دارم
دستم را کسی بگیرد.
مهم نیست چه
کسی.
به پریناز
نگاه می کنم.
با دقت به
جکِ آرمان گوش میکند.
سمت چپم نازی
و سهیلا آرام چیزی برای هم تعریف می کنند.
دستهایم را
روی میز میگذارم و در هم قفلشان میکنم.
چایم را
فراموش کرده بودم.
سرد شده.
همانطور
سرد می نوشم.
آرمان جکش
تمام می شود.
از آرمان
میپرسم که کتابی که به او قرض داده بودم
را خوانده یا نه.
جواب میدهد
که سی صفحهاش را خوانده اما خوشش نیامده.
دلیلش را
میپرسم.
توضیحاتی
میدهد.
متوجه منظور
نویسنده نشده.
سعی میکنم
برایش کمی توضیح بدهم تا کتاب را بهتر
متوجه بشود.
قیافهاش
راغب به نظر نمی آید.
جمله هایم
را به زحمت کمی سریعتر تمام میکنم تا
بیشتر از این معذبش نکنم.
به هر حال
خودم هم به موضوع علاقهای آنچنانی ندارم.
میخواستم
دیالوگی برقرار کرده باشم، همین.
سر
و صدا خیلی زیاد است.
صدای موزیک
هم بلندتر شده.
تحملش را
ندارم.
هرچند قبل
تر از این حتی یک دهم این هم کلافه ام می
کرد.
با اینکه
مقاومتم بیشتر شده اما دیگر تحملش برایم
سخت است.
پریناز
میخواهد که پایم را تکان ندهم چون میز
را می لرزانم.
پایم باسرعت
سرسام آوری تکان می خورد.
سعی میکنم
تکانش ندهم.
چند ثانیه
بعد متوجه میشوم که دوباره دارم پایم
را تکان می دهم.
از پایه میز
دور نگهش میدارم تا پریناز متوجه نشود.
تصمیم میگیرم
که بروم.
بلند میشوم
و خداحافظی میکنم.
دوستان
میپرسند که چرا زود میروم.
جواب می دهم
که در خانه منتظرم هستند و با اینکه دوست
دارم بمانم، چارهای نیست.
جوابم به
اندازه کافی قانع کننده بود.
پول چاییام
را به نازی میدهم تا جای من حساب کند.
در
کافه را پشت سرم می بندم.
سکوت...
فقط هر از
گاهی ماشینی از خیابان عبور میکند.
قدم زنان به
سمت ایستگاه تاکسی راه میافتم و چند قدم
جلوتر اشکهایم را پاک می کنم.