از واگن مترو که بیرون آمدم، صدای زجهای از چند واگن عقب تر سرم را بی اراده چرخاند به راست. ایستادم. دو نفر زنی را کشان کشان بیرون میآوردند. از در که رد شدند، زن زانوهایش بی هوا خم شد. نیم قدم جلوتر، تعادلش را از دست داد. فرو ریخت. انگاری که راه گلویش تازه باز شده باشد، با صدای بلند و کشیدهای، نفسش را تو داد. صدای هق هقش پیچید توی ایستگاه. دستهایش را جلوی صورتش گرفت. میلرزیدند. نگاهشان کرد. بعد صورتش را با آنها پوشاند. سرش را روی سنگهای کف ایستگاه گذاشت.
دو زنی که کمکش میکردند، زیر بغلهایش را گرفتند. دوباره بلندش کردند. مسافرهای دیگر، آنهایی که پشت سر و کنارشان بودند، بعضی سریع خودشان را جلو کشیدند و سمت پلههای خروجی رفتند. عدهی دیگر، اما آرام و همقدم با آنها، دنبالشان میآمدند. گاهی یکیشان خودش را به چپ یا راست میکشید و سعی میکرد صورت زن را ببیند. بقیه که روبروی آنها بودند، همینطور که داشتند از قطار سوار یا پیاده میشدند، گردن چرخانده بودند و نگاهشان منبع صدا را دنبال میکرد.
زن رو کرد سمت خانم بلند قدی که دست راستش دور گردن او بود. لبهایش را دوبار باز و بسته کرد. از دهانش صدای نامفهومی خارج شد؛ بیشتر به ناله میماند. زنِ بلند قد سرش را به تایید تکانی داد. چند گام جلوتر، زن به زمین خیره شده بود. آرامتر ناله میکرد. حراست مترو، با قدمهای تند، خودش را رساند به آنها. زن کمی به چپ متمایل شد و تلو تلو خورد. مرد ترسید که زمین بخورد. خودش را کشید سمتش که او را بگیرد. اما وقتی دوباره تعادلش را برقرار کردند، دستهایش را سریع عقب کشید و فاصله اش را حفظ کرد. به زن چیزی گفت. معلوم نبود چه میگوید. جوابی که نشنید، شروع کرد به صحبت با خانمهایی که داشتند کمک میکردند. شاید داشت میپرسید که ماجرا از چه قرار بوده. نمیشنیدم. اما طبعا باید یک همچین چیزی میبود. به هر حال اهمیتی هم نداشت. یک نفر فرو ریخته بود.