عادی ام. به کارهایم می رسم. کلاسهایم را می روم. می خندم، شوخی میکنم. گاهی خلاف طبعم پر حرفی می کنم. توی اتوبوس تهوع سارتر را می خوانم؛ با موسیقی فیلم "۲۱گرم"، یا بنگ بنگِ فیلمِ "کیل بیل". یک چیزی گلویم را فشار می دهد. میرسم خانه. در اتاقم را می بندم. تنهایی فیلمی یا سریالی می بینم. بعضی وقتها با دوست هایم میزنم بیرون برای شام. دوباره بر میگردم خانه. میروم اکانت دیواینت آرتم را چک می کنم. اسکچ میزنم و آپلود می کنم. خسته می شوم. دراز می کشم. خوابم نمی آید. دوباره کمی توی نت می گردم. خوابم نمیگیرد. یک چیزی گلویم را فشار می دهد. ساعت ۳ و نیم شب است. بلند میشوم میروم یک لیوان آب میخورم. لیوان را میگذارم توی سینک. با دو دست تکیه زده به دو طرف سینک کمی همانجا می مانم.
بر میگردم توی تختم. چراغها خاموش است. به پهلو می خوابم. چشمهایم خیس میشود.بالش را به تنم فشار می دهم. پاهایم را جمع میکنم. سه تا نفس عمیق می کشم. صورتم را میگذارم روی بالش. صدای خفه ای از حنجره ام بلند میشود. چیزی گلویم را فشار می دهد. چنگ میزنم به گلویم. به خودم می پیچم. آرام و نا مفهوم چیزهایی نجوا میکنم. طاقت نمی آورم. می نشینم. دستهایم را میگذارم روی زانوهایم. سرم پایین است. روی زمین چند قطرهای اشک می ریزد. شانه هایم می لرزد. گوشیم را بر میدارم. چیزی تایپ می کنم. بعد خشکم می زند. همهاش را پاک میکنم.دوباره صورتم را روی بالش فشار میدهم... خوابم میبرد. کابوس میبینم. توی خواب گریه میکنم. از خواب بیدار می شوم. دوباره می خوابم. ادامه همان کابوس را می بینم. دوباره بیدار میشوم؛ می خوابم؛ کابوس می بینم؛ بیدار می شوم...
ظهر شده است. بیدار میشوم. عادی ام. به کارهایم می رسم. کلاسهایم را می روم. می خندم، شوخی میکنم. گاهی خلاف طبعم پر حرفی می کنم. توی اتوبوس تهوع سارتر را می خوانم؛ با موسیقی فیلم "۲۱گرم"، یا بنگ بنگِ فیلمِ "کیل بیل".
یک چیزی گلویم را فشار می دهد...
واقعیت اش زندگی همین شکلی است؛ با کم و بیش اختلاف، همین توالی و تواتر است. نوشتن ولی حال آدم را بهتر میکند
پاسخحذفشاید اینطور باشد. هرچند برای هرکس بازخورد خودش را دارد. دیده ام آدمی را که می نوشت، و ذره ذره با هر حرف و نقطه ای که می گذاشت روحش را تکه تکه می کرد... اما به طور کل همین طور است، نوشتن حال آدم را بهتر می کند.
پاسخحذفسلام
پاسخحذفوبلاگ هایی که هنوز صاحب یه آرشیو بلند بالا نشده ان یه جورایی مهربونترن.
یه چیزی تو همهءنوشته هاتون بود که جالب بود برای من یا نه....ازش اذیت میشم خیلی.
اون «خلاف طبعم....تو آخرین نوشته تونم هم بود...
فکر می کنم اگه میتونستم تمام ذهنم باشم(تو دنیایی که چشمام میبینن)اون وقت عالی میشد.
کامنت گذاشتن تو وبلاگتون خیلی سخته...
امیدوارم این بلاگ روزی آرشیو بلند بالایی پیدا کند و باز هم مهربان باشد :)
حذفو امیدوارم آزار دهندگی نوشته ها فراری تان ندهد.
شاید به جای عالی، وحشتناک و آزار دهنده می شد...
ممنون که نوشته هایم را می خوانید و ممنون بابت کامنت، کلا کامنت گذاشتن کار سختی است برای خود من هم.
نه.بد نوشته بودم انگار.نگفته بودم نوشته ها آزار دهنده بودن.نوشته بودید:خلاف طبعم میخندم و.... و چیزای دیگه ای که اینو یادم میآره که نمی تونم نمایش واقعی خودِ خودم باشم...غمگینم و تظاهر می کنم به شادی یا شادم و تظاهر می کنم به غم...
پاسخحذفنوشته های شما خوب بودن.من که دوستشون داشتم شاید برای اینکه خیلی جاها خیال کردم خودمم که دارم خلاف طبعم....
(شاید به جای عالی، وحشتناک و آزار دهنده می شد...)چرا؟من فکر می کنم آرامش بیشتری بود اونطوری.
در مورد کامنتام وبلاگتون سخت میگیره.یعنی سیستم کامنت گذاریش سخت گیره.
شاید تظاهر نمی کنیم، شاید اصلا حالت طبیعی و عادیی وجود ندارد... نمی دانم...
حذفباید تجربه اش کرد تا فهمیدش.
راستش دلیل سخت گیری بلاگ اسپات را موقع کامنت گذاشتن نمی دانم، رویه ی بلاگ از رویه های آماده خود بلاگر است که کمی اختصاصی سازی شده، کد های کامنت گذاری را هم تغییر نداده ام.