۱۳۹۳ تیر ۳۱, سه‌شنبه

فروتر

این طور به نظرم می‌آید که چیزی شبیه به همین باید باشد. توی تاریکی و سرما، ته اقیانوسی شاید، معلق و بی حرکت.
علایق، طناب‌هایی پوسیده‌اند که هر کدام تو را به سمتی گنگ توی تاریکی می‌کشند، عقاید زنجیر‌هایی که مدعی‌اند به روشنایی‌های ناکجایی می‌رسند، و چقدر هم پر مدعایند. و اما دردها، آنها وزنه‌هایی اند که تو را به پایین تر فرو می‌برند. این میان، «دیگران»، تنها موجودات مفلوکِ معلق و گمشده‌ی دیگری هستند که به تصادف توی این سیاهی بی پایان با آنها مواجه می‌شوی؛ گاهی دستهایشان را می‌گیری یا شاید در‌ آغوششان می‌کشی و لحظاتی، فقط چند لحظه‌ی کوتاه، تاریکی و سرما را فراموش ‌می‌کنی.پایین تر یا بالاتر، این‌سوتر یا آن‌سوتر؛ قضاوت درباره‌ی تفاوت داشتن یا نداشتن اینها به شخصیت آدمی بسته است و اگر رک‌تر بخواهم بگویم، به میزان بلاهت و سادگی‌شان.
ماجرای سکوت آنهایی که ساکت‌تر اند در برابر دردها و بیچارگی‌ها، ماجرای «آب که از سر گذشت» است، ماجرای مرده‌ای که لگدش هم بزنی، صدایش در نمی‌آید.

پ.ن: اینها را خیلی پیش تر گفته بودم جایی، میان یک مکالمه‌ی بلند، سه سال پیش. چند روز قبل، همین که دستم را که گذاشتم روی کیبورد، چیز دیگری نتوانستم بنویسم.

۱۱ نظر:

  1. پس «بلاهت» چه به درد بخوره :)

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. جواب کوبنده‌ای بود! به اینش فکر نکرده بودم! D:

      حذف
  2. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

    پاسخحذف
  3. فک کرده بودم صد در صد نمی تونه این طور باشه...اما هر چقدر با خودم جلسه پرسش و پاسخ راه انداختم فقط به یک نتیجه رسیدم:"فروتر" فقط می تونه یه ایراد داشته باشه:تصویر مهربونتریه نسبت به دنیای واقعی...حتی شاید اگه یه نقاش می کشیدش ،تصویر زیبایی هم میشد .و اینکه "علایق" جذاب بودن.زندگی رو باارزش می کنن.طناب های پوسیده ای که آدمو به جاهای کاملا" ناشناس می برن.میتونیم بیخیال تاریکی و سرما ،بریم رد طنابها رو بگیریم."فروتر می گه که میشه تاریکی و سرما رو فراموش کرد.
    ***
    حتی موافقم که راه حلی وجود نداره ...اما تو مقیاس های کوچیکتر چی؟
    و یه سوال دیگه:"فروتر" برایندی از تصویرهای دنیاست.درسته؟اگه آره پس با اون نقطه های نور چیکار میشه کرد؟درسته که تاریکی غالبه ولی نمیشه ندیدشون.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. قبول دارم که این توصیف، تصویر پردازی شده. اما این رو ایراد نمی‌دونم. اصولا ما آدمی‌زادگان برخلاف حیوانات (اونطوری که ما می‌فهمیمشون) که فقط به بقا مشغولن، سعی می‌کنیم جنبه‌ی زیبایی شناسانه‌ای به زندگیمون بدیم، هرچقدر هم که زندگی ساده و حقیر و بی معنیی داشته باشیم. من هم همینطورم.
      ما حتی وقتی که می‌دونیم چیزی تغییر نمی‌کنه این علایق ما رو می‌کشن به سمتی یا گرمای دستها و تن یک دیگری ما رو به خودش جذب می‌کنه. چرا؟ خوب یه بخش زیادیش میل ذاتیه که توی ما هست. موادی مثل دوپامین که برای تشویق به بقا و فعالیت بشتر توی مغز ما ترشح می‌شه و حس لذت و شادی میدن به ما. مثل مخدری که باعث می‌شه مصرف کننده از دنیای واقعیت خارج بشه و اطراف رو درک نکنه.
      علاوه بر این، ما ماجراجویی می‌کنیم چون دوست داریم داستان خلق کنیم. پیرمرد مسافرکشی بشیم که از فلان سفرش تعریف کنه و مغز مسافرا رو بخوره با خاطراتش. یا با تکرار یه سری اولگوی رفتاری و فکری یه شخصیتی بشیم و بعد سیگاری به لبمون بگیریم و گاهی خودمون رو از لنز دوربین تصور کنیم و حال کنیم از استایل خودمون و از دیالوگهای عمیقی که می‌گیم و می‌نویسیم کیف کنیم! حتی همونطوری که می‌بینی از تاریکی‌های هم می‌نویسیم یا نقاشی می‌کشیم، اونم با تلاش عجیب برای زیبا جلوه دادنش! ما حتی از این پوچی در هم پیچیده‌ی زندگیمون هم به عنوان عنصر خلاق استفاد می‌کنیم.
      در کل من فکر می‌کنم تمام سعی ما برای دنبال کردن علایق و ماجراها و تلاشها، اول اینه که اینطوری، به قول خودت، بی‌خیال این تاریکی و سرما می‌شیم و زندگیمون رو ادامه می‌دیم. دوم اینه که توجیهی برای وجود خودمون پیدا می‌کنیم. چرا که «داستانی» که در طول زندگی ما خلق شده وجودش کاملا متکی به ذات ماست و مدیون وجود ماست اما حقیقت اینه که ما بیشتر به این ماجراها مدیونیم تا اونا به ما؛ اونها تمام انگیزه‌ی ما برای زندگی هستن. یعنی یه رابطه‌ی دوسویه وجود داره. خدایی که خلق نکنه خدا نیست، ما هم خدایان کوچیک دنیای خودمون هستیم.

      خوب حالا اینا معنیش اینه که دلبستگی‌ها و علایق ما، زندگی رو با ارزش می‌کنن؟ فکر کنم بهتره بگیم زندگی رو ادامه پذیر و جذاب می‌کنن تا وسط فیلمِ زندگیِ خودمون از کسالت پا نشیم از سالن بریم بیرون و خودکشی کنیم!

      با این قضیه که می‌شه بیخیال شد و دنبال طنابها رفت هیچ مخالفتی ندارم. می‌شه، و خودم هم اتفاقا همین کار رو می‌کنم. اصلا نوشتنِ همین «فروتر» خودش یه نمونه از همیناس! اما با همه‌ی این تلاش‌های ما وقت‌هایی هم میان که حقیقت به آدم هجوم میاره. مثل نیمه شب‌هایی که از خواب بیدار می‌شیم و اندوه همه‌ی اطراف رو پر کرده و خرد شدنمون رو حس می‌کنیم. یا وقتی عزیزی رو از دست می‌دیم و تنهایی مطلق آدم در مرگ رو به عینه می‌بینیم. همیشه نمی‌شه بیخیال بود.

      درباره‌ی راه حل، می‌گم راه حل موضوعیت نداره چون اصولا مساله‌ای برای حل کردن نیست. به دنبالش می‌گم در مقیاس کوچکتر هم چیزی برای حل کردن وجود نداره پس باز وجود یا عدم راه حل موضوعیت نداره.

      نقطه‌های نور هم مثل دیگران می‌مونن. انکار نمی‌شه کرد که وجودشون و گرماشون تسکین بخشه. و صد البته، تاریکی غالب رو هم نمی‌شه ندید.

      حذف
  4. نه...من باز بد نوشته بودم؟اصل سوال من دو خط آخر بود.
    ببینید من از شما اجازهء انتقاد از افکارتونو خواسته بودم.فکر می کردم فروتر بدبینه و یه نگاه خیلی سیاه و افراطی به زندگیه.بعد که کمی راجع به اینکه چطور با شما مطرحش کنم فکر کردم (پرسش و پاسخ) به این نتیجه رسیدم که اتفاقا" دنیای ما(نمی گم زندگی.معتقدم همه اش کار ما آدماس) در واقع سیاهتر از تصویریه که شما ازش دادی.و در واقع انتقادی که قرار بود بکنم رو پس گرفتم. ینی منظورم از "ایراد" برعکسش بود.
    اما همهء اون چیزایی که نوشته بودین عالی و خوب بودن.ممنون.واین قطعه که عالی بود:«اما با همه‌ی این تلاش‌های ما وقت‌هایی هم میان که حقیقت به آدم هجوم میاره. مثل نیمه شب‌هایی که از خواب بیدار می‌شیم و اندوه همه‌ی اطراف رو پر کرده و خرد شدنمون رو حس می‌کنیم.» ...
    همونجور که گفتم با همه اش از قبل موافق شده بودم جز یه مورد:"مقیاس"...نه... دوتا..اول دومی رو بگم."ارزش".گفته بودید:معنیش اینه که دلبستگی‌ها و علایق ما، زندگی رو با ارزش می‌کنن؟ ارزش چیه؟ من فکر می کنم ما به دنیا میایم و میمیریم و تو این فاصله یه زندگی هست که می تونه خوب باشه و بد.و من تو این بحث دنبال همینم که بدونم خوبه یا بد و این خوبی و بدی به ارادهء ما بستگی داره یا نه.یه کم برام می نویسید این همون ارزشه یا نه؟
    اولیشم مقیاس بود که قبلا" گفته بودم.شاید نشه به دنیا و تاریخ و...اینو فهموند که مثلا" یه داعشی پدر یه بچه ایزدیه...ینی ما در مقابل تک تک بچه های دنیا مسئولیم اما آیا نمی تونیم در مورد بچهء خودمون مسئولیتمون رو "تمام" کنیم ؟و تلاش کنیم که محدودهء اطرافش بهش صدمه نزنن؟(این مثال رو زدم چون معتقدم با همین یه موضوع ما از اعماق اقیانوس ها می رفتیم بالای ابرا و تعریف علائق و دیگران و همه چی عوض میشد)...تاثیر ما روی زندگی اطرافیانمون زیاده.خیلی زیاد...همهء ما تو بخصوص تو دوران کودکی کسی رو داشتیم که تاثیر عجیب و غریبی رو زندگیمون داشته یا باید می داشته و با نداشتنش یه خلاء بزرگ برامون باقی گذاشته...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ببخشید اینقدر دیر جواب می‌دم. یک سفر و جابجایی خیلی پر دردسر و پر اضطراب داشتم و هنوز هم درگیرشم.
      سوال خیلی سختیه. سختیش هم از اینجا نشات میگیره که لازمه اول بدونیم زندگی خوب و زندگی بد چیه و پیشتر اینکه خوب و بد چیه. اگه من می‌دونستم که خوب چیه و بد چیه، همه چیز جور دیگه‌ای می‌دیدم. انگار یه بارقه‌ی نور از بالا بیاد و ما را بکشونه بالا. یه مثال اگه بخوام بزنم: آدمهای معتقد و مذهبی. اونها منبعی برای تشخیص خوب و بد دارن و هدف مشخص. فقط هم مذهبی ها نیستن، اصولا همه‌ی آدمهایی که از مکتب و ایدئولوژیی پیروی می‌کنن، تعریفی از خوب و بد دارن و الگویی برای زندگی خوب. آدمهای زیادی احساسی و سانتی مانتال یا کسایی که دنبال عرفان‌ و اینجور چیزا میرن هم همینطورن.
      توی سالهای گذشته‌ خیلی سعی کردم که به نحوی خودم رو توی یکی از سیستم‌های اخلاقی مود روز جا بدم و زندگیم رو بی دردسر و با آرامش سر کنم. صادقانه اگه بخوام بگم، هیچ وقت موفق نشدم. پس اصولا خوب و بد و به دنبالش زندگی خوب و بد برای من معنی خودش رو از دست داد.
      وسط این همه فلاکت فلسفی و کسالت روحی تصمیم گرفتم که فی‌الحال برگردم به محرک اصلی موجودات زنده:حب نفس ( معادل فارسی قشنگی به ذهنم نرسید ببخشید)
      هیچ فعلی نیست که انجام بدیم و محرک اصلیش لذت طلبی یا بقا نباشه. از چیزهای خیلی سطحی و فیزیکی مثل غذا خوردن گرفته تا پدید‌های انسانی و متافیزیکی مثل ایثار و محبت. همه‌ی اینها تنها با انگیزه لذت و بقا انجام می‌شه. دیدگاه تندی به نظر می‌رسه ولی فکر می‌کنم اگه صادق و رک باشیم با خودمون اعتراف خواهیم کرد که حتی پاک ترین عشقها مثل عشق مادر به فرزند در ذات خودش یه نوع خود ارضایی روانیه. حتی فدا کردن جون برای نجات دادن کس دیگه‌ای و یا در راه یک ایدئولوژی ازین قضیه مستثنی نیست.
      ابتدای امر، این باور من رو خیلی آزار می‌داد. با خودم می‌گفتم که چقدر همه چی مزخرفه! زمان که گذشت یاد گرفتم با این موضوع کنار بیام. شاید این سوال آرومم کرد: اشکالی داره که برای احساس خوبی داشتن به کسی کمک کنیم یا کار به اصطلاح خوبی بکنیم؟ حالا که دیگه اخلاقی وجود نداره پس خود خواهی هم چیز بدی نیست که ناراحت باشیم ازش. دیگه لزومی هم نداره مثل فیلسوفای سرخوش به زور یه بنیاد اخلاقی برای خودمون جور کنیم.
      با وجود اینکه این سیستم در عمل جواب می‌ده تا حدودی، دلیل نمیشه که فراموش کنم که کاملا بی پایه و اساس و بدون مبنی قویه. به طور کل بشر قادر نیست که یه بنای اخلاقی تاسیس کنه چرا که اخلاق یه امر ایمانیه نه استدلالی حالا میخواد کانت یا هرکس دیگه‌ای بشینه هی برای خودش ببافه. همش بازیه زبانیه.
      خلاصه اینکه (ببخشید که طولانی شد اینهمه!) اگه بخوام خیلی واقع گرایانه نگاه کنم میگم که اصولا زندگی خوب و بد بی معنیه. زندگی زندگیه. به دنیا میایم و میمیریم. این چیزیه که ازش مطمئنیم. اما از طرف دیگه نمیتونم انکار کنم که شاید زندگی خوب واقعا وجود داره. اینکه ما نمی‌تونیم تعریف فلسفی و منطقی ازش ارائه بدیم دلیل بر عدم وجودش نیست. پس در نهایت ترجیح می‌دم سکوت کنم به جای جواب قطعی دادن.
      :)) ببخشید اینقد پیچ در پیچ شد. من خودم هر وقت پیش خودم به این موضوع فکر می‌کنم آخرش قاطی می‌کنم!

      من راجع به خودم صحبت می‌کنم چون نمی‌خوام بگم که همه مثل من باید بی ایمان بشن نسبت به اخلاق. راستش از نظر من محرک این جور فعل‌ها، این مسئولیت‌ها و همه‌ی این چیزهایی که ما راجع بهشون بیشتر با عناوینی مثل انسان دوستانه و انسانی صحبت می‌کنیم، باز هم همون لذتیه که می‌برم. خود فعل به تنهایی بار اخلاقی نداره (با همون دید که اصولا امر اخلاقی بی معنیه). این وسط یه سری آدم هستن که مثلا با لامبورگینی داشتن حال می‌کنن و یک سری هم با محبت کردن به بچه‌ها. خود من دوست دارم محبت کردن و کمک کردن به همین بچه‌های کاری که سر چهار راه‌ها و بازار کار میکنن. اما مثلا درس دادن مجانی به این بچه‌ها رو یه کار خوب نمی‌دونم و خریدن لامبورگینی رو یک کار بد. هر کسی یه با یه چیزی حال میکنه! من اگه یه کاری می‌کنم که به قول معروف بهش می‌گن خوب، به خاطر اینه که حس خوبی پیدا می‌کنم. بهتر اگه بگم : دلیلی برای حیات و وجود خودم به واسطه‌ی کمک به یکی دیگه پیدا می‌کنم. محبت کننده مدیون محبت شوندس. اینا نه وظیفه‌ی اخلاقیه نه مسئولیت کسی. این یه معاملس. دقیقا همین که گفتید: اینکار رو می‌کنیم به این امید که از اعماق اقیانوس ها بالا بریم.
      قبول دارم که این حسِ خوب، خیلی قویه و واقعا روشنایی میده و گرممون می‌کنه. اما اینکه ما رو اعماق اقیانوس ها بالا می‌بره یا نه... من امیدوار نیستم. این هم یه چراغیه توی یه دنیا سیاهی. خوبه ها! قبول دارم. اما دنیا همون دنیاس. تاریکی سرجاشه و ما هم هیچ بالا تری نرفتیم. شاید دلیلش اینه که وقتی تا بی نهایت همین تاریکی هست اصلا بالایی وجود نداره که بریم...
      زیادی بدبینم حتمی...

      حذف
  5. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. اما منظورم از خوبی و بدی زندگی همون خوشی و ناخوشیش بود(نه خوب و بد اخلاق) که البته نسبی
      هم هست.شاید خوبی و بدی وجود نداشته باشه اما همونطور که گفتید خوشی و
      ناخوشی وجود داره و من باور نمی کنم که شما ترجیح بدید با لامبورگینی خوش
      باشید تا کودکان کار.و اینطوری میشه که دارید اثر میذارید روی یه «بچه»
      که لذتهاش به شما نزدیک بشه.کتاب خوندن به جای ویراژ دادن.درسته اونا رو
      رد نمیکنید حتی قضاوت نمی کنید اما نمی خواید جای اونا باشید.

      حذف
  6. خلاصه که گفته بودید که قویه و روشناییش زیاده،معناش
    همین بود که اثر گذاری ما تو دنیا بزرگه و وقتی گفته بودید « اما دنیا همون دنیاس...»معناش اینه که با مقیاس بزرگتر
    نگاهش کنیم اثر گذاریمون کمه...موافقم
    مرسی از وقتی که گذاشتید.اتفاقا خیلی منظم و مرتبط و خوانا می نویسید

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. اوه! پس چه اشتباه سوال رو متوجه شده بودم! اما بانیِ خیر شد این کج فهمیم، نشستم یکم منظم کردم فکرامو. مرسی.
      در کل موافقم با حرفاتون و به ویژه اینجا که گفتید: «درسته اونا رو رد نمیکنید حتی قضاوت نمی کنید اما نمی خواید جای اونا باشید.». راجع به تاثیرمون توی مقیاس‌های متفاوت هم باهاتون هم عقید ام.

      حذف