۱۳۹۴ دی ۲۰, یکشنبه

مسخ شدگان

منِ مسخ شده، پانزده سالم بود که ماجرای "گرِگور سامسا"، داستان زندگی خودم، را خواندم. "مسخِ" کافکا اما تنها داستان من نبود و نیست. هر روز در هر گوشه ی این سیاره ی فلاکت، بی چارگانی به چشم خانواده ها و جامعه ی شان مسخ می شوند. اینان، این سوسکهای قول پیکرِ چندش آور، به واسطه ی بیگانگی شان از ارزش ها و انتظارات جامعه و خانواده، محکوم به طرد شدن اند. ضربه ی اول و هولناک ترینِ ضربه ها آنجاست که می فهمند دیگر جایی میانِ آغوشِ پاره های تنشان، پدر و مادرشان، ندارند و بعد تر میان دوستان سابق و بعدتر در بطن جامعه و سرزمین شان.

گرِگور درمانده است، از بین می رود و محو می شود؛ اما این لزوما سرنوشت همه ی ما مسخ شدگان نیست. بی چارگی گرِگور در این است که در عکس العمل می ماند، دردِ پس زده شدن برایش قابل هضم نیست. او هنوز می خواهد نقش اجتماعیِ پیش از مسخش را بازی کند و سر کار برود. و از جانب دیگران به دنبال پذیرفته شدنی است که هرگز نصیبش نخواهد شد. او آنچه که هست را آنگونه که هست نمی پذیرد و نه دیگران را نیز آنگونه که هستند؛ گرِگور تقلا می کند.

توقفِ در عکس العمل ریشه ی نابودی است و متضاد عکس العمل پذیرش تقدیر. در نگاه اول این رویکرد به نظر عجیب می آید. نیچه در "اِچه اُمُ" این "درمان" را "فَتَلیسمِ روسی" (سرانجام پذیری روسی) می خواند: چون سربازِ روسِ مجروحی که روی برف دراز می کشد و دیگر برای زنده ماند تقلا نمی کند، می پذیرد که خواهد مرد. عبور از فلاکتِ مسخ هم در پذیرش جبرِ عالم است، اینکه باور کند انتظارش برای موردِ مهرِ بی شرط قرار گرفتن پوچ است و اینکه هیچ آغوشی مجّانی نیست. درک این حقیقت اما ساده نیست، بر خلاف تمام چیزهایی است که در گوش مان کرده اند: وجود عشق بی حد و حصر و بی شرط و شروط آنانی که پاره ی تنمان می دانیم. 

گرِگور می توانست سرنوشت دیگری داشته باشد تنها اگر پوچی و تو خالی بودن این واژه های فریبنده را درک می کرد، اینکه سرشت آدمی جز از خود خواهی و لذت جویی چیز دیگری نیست. حتی عمیق ترین مهر ها، مهر والدین به فرزند یا مهر عشّاق، چیزی جز نتیجه ی برنامه ریزیِ ژنتیکیِ تکامل و تربیت نیست. و اینکه این قصه های پر آب و تابِ عشق و ایثار و از خود گذشتگی به سادگی با "محرک لذت" قابل فهم و تفسیرند. گرِگورِ مفلوک اگر این حقیقت را می پذیرفت شاید سرنوشت دیگری داشت، شاید می توانست با تغییر دیدگاهش به واژه ها و تعابیر، انتظار بی جایش را از بین ببرد و خودش، دیگران و زندگی را آن گونه که هست بپذیرد، نه آنگونه که می بایست. پسِ این پذیرش است که نیرویی شگرف حاصل از انطباق با حقیقت و خروج از عکس العمل، تن مجروح سربازِ رو به مرگ را جانی دوباره خواهد داد. اراده دوباره زاده خواهد شد و سلامت باز خواهد گشت و آتشِ میل به حیات و مبارزه دوباره شعله خواهد کشید. مسخ شدگان باید بی انتظار باشند و از بی مهری عالم ننالند. باید یاد بگیرند بی آنکه پاسخی طلب کنند مهر بورزند و دوباره عاشق شوند، عشقی ساده، بی ادعا و زمینی.

۹ نظر:

  1. بالاخره نوشتید وبالاخره شد که بخونمش.
    با یه فیلتر شکن قدیمی،فیلتر شکنم ،فیلتر شکنای قدیم :)

    پاسخحذف
  2. همه باید یاد بگیرن.سالها پیش،خیلی دور شاید نزدیک بیست سال پیش یک اقایی توی یه برنامه تلویزیونی(گمونم درباره ی تربیت بچه ها)اینو می گفت.

    پاسخحذف
  3. اما یه چیزی رو نفهمیدم. چرا دوباره اون سرباز رو زنده کردید.وسطای نوشته اون سرباز جبر مرگ رو پذیرفت و در اخر تصمیم گرفت با همون سر انجام پذیری زندگی رو بپذیره.
    این تناقض تو مفهوم نبود...چی بود؟

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. توي متن به اشتباه گفتم توي "چنين گفت زرتشت"، اما درستش اينه كه توي كتاب ecce hommo نيچه فتليسم روسي رو معرفي ميكنه. سرباز نمرده، مجروحه. با پذيرش مرگ و عدم تقلا، بدن به جاي صرف انرژي براي عكس العمل و برآشفتنگي رواني و جسمي، به آرامش ميرسه. نتيجه اين ميشه كه متابوليسم كند ميشه و نيروي بدن متمركز مي شه بر روي باز يابي سلامت و ترميم آسيب ها. اينطور سرباز روس مجروح از بيماري به "سلامت بزرگ" دست پيدا ميكنه. شايد ايده ي اين مثال از مشاهدات عيني خود نيچه زماني كه توي ارتش بوده شكل گرفته. اين ايده رو ميشه تعميم داد به زخمهاي روحي (اصالتا روح براي نيچه چيزي جز جسم نيست)
      يه مستندي سالهاي سال پيش ديدم توي شبكه ي چهار كه راجع به مجروحيت سربازها و كمك هاي اوليه توي ارتش آمريكا بود.مشابه همين قصه، امدادگراي ارتش آمريكا (اگر اشتباه نكنم توي درگيري نظامي جزيره ي گرانادا) بارها ديده بودن يه سري از سربازهاي مجروح توي مناطق سردسير بعد از مدتي بي حركتي روي زمين دوباره جون پيدا ميكنن.

      حذف
  4. و یه سوال دیگه.یعنی فقط یه مسخ شده اس که میتونه بی قید و شرط و انسانی و غیر خودخواهانه دوست داشته باشه؟به این دلیل که فقط اونه که دوست داشته نشده؟
    *****
    منم تو همون سن و سال مسخ رو خوندم اتفاقا.با ترجمه ی هدایت.مهم نیست؛می دونم؛ ولی چرا من عنکبوت تو ذهنم مونده؟

    پاسخحذف
  5. کامنت آخرو که نوشتم دوباره یاد اون برنامه و ارتباطش با حرفای شماافتادم،
    اون آقا میگفت ما به بچه هامون یاد میدیم تمام عمر دوست داشتن گدایی کنن،درحالیکه باید طوری تربیتشون کنیم که لبریز از عشق باشن،دوست داشته باشن بی دریغ و بی توقع.میگفت یکی از راههاش اینه که اصلا نباید به بچه ها بگید دوستت دارم.این واژه باعث میشه که همیشه دنبال دوست داشته شدن باشه و همیشه وحشت دوستت ندارم داشته باشه.در پاسخ تعجب مجری گفت بی گفتن دوستت دارم براش محیط امن فراهم کنید.

    پاسخحذف
  6. کلاً والدین خیلی تو وبلاگ شما مظلوم واقع میشن:)

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. -نه خب مسلما براي همس ولي براي همه الزام آور نيست يه انتخابه. براي مسخ شده تنها راه فقط همينه.
      -نمي دونم ولي سوسك بودنش رو مطمئنم.
      -من كه روان شناس نيستم ولي به نظر تز ساختار شكني مياد
      -حقشونه! :دي
      جداي از شوخي اتفاقا اين متن در دفاع از اونهاس. اين كه مشكل اونها نيستن، مشكل انتظار بيجاييه كه فرزند داره.

      حذف