داشتم کتابِ دیگری را "زور چپان" می کردم توی کتابخانه ام که چشمم افتاد به کتابی از نادر ابراهیمی: «بار دریگر شهری که دوستش می داشتم»، چاپ سال ۲۵۳۶ شاهنشاهی (فکر کنم همان ۱۳۵۶ هجری شمسی(؟))، هدیه ای از طرف مدیر دبیرستان کیوان به یکی از دانش آموزان سال دومی اش، به مادرم.نُه سال پیش خوانده بودمش یک بار. آن روزها خوشم آمده بود. دوباره گرفتمش دستم. برگه های نسکافه ای رنگ و شکننده اش را ورقی زدم. صفحه ۵۳، یک صفحه قبلش و یکی هم بعدش خالی بود. میانه ی این ۵۳، فقط همین دیالوگ نوشته شده بود:
-خسته شده اید آقا؟
-من؟... آه... بله... شاید...
-با من یک استکان مشروب می خورید؟
-متشکرم... نمی دانم... بله.
-باز هم حرف می زنید آقا؟
-من؟ من حرف می زنم؟ اشتباه نمی کنید؟
چرا خالی؟
پاسخحذفالبته جواب این سوال رو نادر ابراهیمی میدونست، با این حال به نظر میرسه که قصدش القای حس سکوت بوده. جواب هم داده این کار.
حذفرفتم مال خودمو پیدا کردم.چاپ هشتاد بود و همون صفحه ها خالی بودن...و درست گفتم که باهوشید :)
حذفچه خوب که تغییرش ندادن. نه، نادر ابراهیمی باهوش بوده ;)
حذف