۱۳۹۲ خرداد ۹, پنجشنبه

نفرین شدگان

-ما نفرین شدیم...

زن گازی به رانِِ مرغِ سوخاری می زند. تک لامپِ مهتابیِ آشپزخانه، ریپ می‌زند. مرد، نشسته روی صندلی، خودش را تاب می‌دهد. عقب، جلو، عقب، جلو، عقب، جلو...

زن رانِ مرغ را پایین می آورد. نگاهش گیر می‌کند به تک لامپِ مهتابی که ریپ می زند. دهانش نیمه باز مانده.

مرد زیر لب نجوا می کند: «ما نفرین شدیم زن... ما لعنت شدیم...»

-باید یه مهتابی جدید بخریم.

مرد چاقویِ کنار دستش را بر می‌دارد. بالا می برد. به دست چپش، که روی میز است، نگاه می کند. فریاد می کشد:‌ «ما نفریم شدیم زن

خون، روی پارچه ی رومیزی پخش می شود.

-عزیزم رومیزی رو تازه شسته بودم. چقدر تو بی شعوری!

در کتابخانه

داشتم کتابِ دیگری را "زور چپان" می کردم توی کتابخانه ام که چشمم افتاد به کتابی از نادر ابراهیمی: «بار دریگر شهری که دوستش می داشتم»، چاپ سال ۲۵۳۶ شاهنشاهی (فکر کنم همان ۱۳۵۶ هجری شمسی(؟))، هدیه ای از طرف مدیر دبیرستان کیوان به یکی از دانش آموزان سال دومی اش، به مادرم.نُه سال پیش خوانده بودمش یک بار. آن روزها خوشم آمده بود. دوباره گرفتمش دستم. برگه های نسکافه ای رنگ و شکننده اش را ورقی زدم. صفحه ۵۳، یک صفحه قبلش و یکی هم بعدش خالی بود. میانه ی این ۵۳، فقط همین دیالوگ نوشته شده بود:
-خسته شده اید آقا؟
-من؟... آه... بله... شاید...
-با من یک استکان مشروب می خورید؟
-متشکرم... نمی دانم... بله.
-باز هم حرف می زنید آقا؟
-من؟ من حرف می زنم؟ اشتباه نمی کنید؟