خیلی بچه بودم، خیلی. سه ساله شاید. هنوز به جوجه تیغیی که نقاشیاش توی کتاب داستانم بود میگفتم «ژوژه خاری» و به اسباب بازی فروشی میگفتم «مغازه فروشی». اما یک سری واژههایی هم بودند که خوب آنها را بلد بودم.
به طرز عجیبی آن روز با تمام جزئیاتش جلوی چشمهایم است. بالاخره بعد از چندین سال استخوانهای جنازهی پدرِِ یکی از بچههای همسایه را پیدا کرده بودند. آورده بودند دم خانهی شان که تشییعش کنند. ماجرا برایم بیگانه نبود، اما تا آن روز از نزدیک جنازه ندیده بودم. نمیدانستم استخوانِ جنازه چیست. فقط دیدم که توی جعبهای چوبی، پارچهی سفیدی بود که سر و ته و وسطش را با طناب بسته بودند. حجمش خیلی کم بود. خیلی کمتر از قد و هیکل پدر من. با خودم داشتم کلنجار میرفتم که پدرِ میثم همیشه اینقدر کوچک بوده یا اینکه وقتی آدمها میمیرند کوچک میشوند. این وسط پدرم خواست سوار آمبولانس بشود که زودتر از بقیه برود بهشت زهرا. میترسیدم که برود. میدانستم جنگ تمام شده، ولی اینکه شهیدی آورده بودند خلاف این را نشان میداد، شاید هنوز جایی خبری بود و پدرم میرفت بجنگد.
روانشناسها میگویند بچهها تا سه سالگی هیچ درکی از مرگ ندارند و بعد از آن هم تا پنج سالگی، فهم ناقصی از آن دارند و اصولا آن را چیز قابل برگشتی مثل خوابیدن و بیدار شدن یا سفر رفتن میدانند. واقعیت این است که روانشناسها حرف مفت زیاد میزنند. پای بابا را گرفته بودم که نرود، نباید میگذاشتم برود. فکر میکردم اگر برود میمیرد؛ آن وقت او هم همین قدر کوچک میشود و میپیچندش توی پارچهی سفید و سر و ته و وسطش را با طناب میبندند. برگشتی هم اگر بود، اینطور میبود. بلند بلند گریه و التماس میکردم. اگر میرفت، برای همیشه رفته بود.
مادرم و همسایهها نمیفهمیدند چرا این طور بیتابی میکنم. فکر میکردند از تابوت و کفن یا از حال و هوای تشییع جنازه ترسیدهام. خوب یادم هست خیلی خجالت کشیدم ازینکه برادرم و بچههای محل مثل من گریه نمیکردند و فقط متعجب نگاهم میکردند. بیشترشان حداقل چهار پنج سالی بزرگتر از من بودند. با خودم گفتم شاید به خاطر همین که گریه میکنم توی بازیهایشان نُخودیام. مادرم بغلم کرد و توضیح داد که بابا برای چه میرود و قول داد تا چند ساعت دیگر برمیگردد. قانع نشدم. شک داشتم. به تجربه فهمیده بودم حوصلهی بزرگترها را که سر ببرم، برای اینکه راحتشان بگذارم به دروغ هم متوسل میشوند. بهت زده بودم که چرا مادرم اینقدر ساده اجازه میداد بابا بمیرد. با این حال دیگر گریه نکردم، از سر خجالت گریه نکردم.
آمبولانس که دور میشد، باورم شد که هرچقدر هم که اشک بریزم و پا زمین بکوبم، جلوی مرگ بابا یا کس دیگری را نمیتوانم بگیرم. نا نداشتم، بغل مادرم را ولی سفت گرفته بودم. سرم را گذاشتم روی شانهاش و چشمهایم را بستم.
سلام.خیییلی خوشحال شدم ...اول اسمتونو نشناختم اما وقتی صفحه وبلاگتون باز شد یادم اومد که گم کرده بودم اینجا رو.فک کرده بودم دیگه نمینویسید.
پاسخحذفخیلی ممنونم هم برای کامنت هم اینکه باعث شدید دوباره اینجا رو پیدا کنم.
آره یه چهار ماهی شد که هیچی ننوشتم. کلا آدم یه بند بنویسی نیستم متاسفانه، خوب نیست اینطور.
حذفمرسی از شما، من بیشتر خوشحال شدم :)