۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۵, جمعه

چیزهایی که دوست دارم


سه ی بعد از نیمه شب. کاغذ سیگار را می گذارم روی میز. اندازه ی نصف سیگار تنباکو بر می دارم؛ بعد یک فیلتر. کاغذ را تا می کنم. بین انگشت شصت و اشاره ی هر دو دستم بازی بازی اش می دهم تا تنباکو ها فشرده و مرتب شوند. با دقت، جوری که فیلتر شل نباشد سر جایش، کاغذ را یک دور می پیچم. لبه ی چسب دار را روی زبانم می کشم و سیگار را یک نیم دور دیگر بین انگشتهایم می چرخانم. اضافه ی کاغذ را از سر سیگار جدا می کنم. لوله اش می کنم، با همان، تنباکوی سر سیگار را هل می دهم عقب. تنباکو که فشرده می شود و عقب می نشیند، باز کمی از کاغذ اضافه می آید. سر سیگار را بین دو انگشت می پیچم تا بسته شود و تنباکو نریزد.

پنجره را باز می کنم. سیگار را می گذارم لب دهانم. روشنش می کنم. سه پک پشت سر هم، بدون اینکه تو بدهم. سر پیچ خورده ی کاغذ می سوزد، سر سیگار سرخ می شود، گر می گیرد. نگاه می کنم به تک پنجره ی بازِ ساختمان رو برویی. هوا از داخل می خواهد فرار کند  و پرده ی سرخ رنگ را هل می دهد سمت بیرون. رنگش زیاد معلوم نیست البته، ظهر دیده بودم اش. یک پک می دهم تو. یک جرئه چای می نوشم. باز به پرده ی سرخ نگاه می کنم که محدب شده و زور باد نمی رسد که پایینش را از داخل آپارتمان بیرون بیندازد. دوباره یک پک و یک جرعه. نصفه سیگارم که به نیمه می رسد، چایم تمام شده. سیگار را روی لب پنجره خاموشش می کنم.

۷ نظر:

  1. سلام.
    بی بهانه ی جرئه (:
    این نوشته می دونید منو یاد چی انداخت:
    روزگارم بد نیست
    تکه نانی دارم
    خرده هوشی
    سر سوزن ذوقی...و بقیه اش
    خلاصه که نشانی از اوضاع روبراهه.
    و خوبه دیگه....

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. در دفاع از خودم بگم که اگه نگاه کنید آخرش جرعه نوشتم، نمی دونم چرا اونجا اشتباه کردم...
      حالا نه که اولین باره! :دی

      متاسفانه هیچ وقت نتونستم سهراب رو دوست داشته باشم.

      حذف
    2. حتی نقاشیاشو؟
      و اونجا که می گه:رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید؟....می دونید شاخه ی نور سیگاره؟

      حذف
    3. در زیبایی آثارش شکی ندارم و در اینکه بسیار هنرمنده. بحث تفاوت روح و دید به جهانه. سهراب شاعر طبیعت و انسانیته، شاعری که تو جهان امروز صرفا حضور فیزیکی داره ولی روحش توی شاخه های درخت ها پرسه میزنه. من آدم شهری ام. اصلا نمی تونم ارتباط برقرار کنم باهاش، دنیایی که من توش بزرگ شدم دنیاییه که خورشیدش بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد
      و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
      و ذهن باغچه دارد آرام آرام
      از خاطرات سبز تهی میشود.

      حذف
    4. آره دیگه...(خود سانسوری)

      حذف
  2. منظره ی پیچیدن سیگاریکی از فیلمای دیدنی بچگی من بود.غیر از اینکه اون کاغذای نازک و جعبه های مخصوصشون ویژه بودن واقعا.
    حوصله و بی شتابی و دقت کسی که سیگارو درست میکنه هم تو نوشته ی شما بود.چرا هیچکس هول هولکی اینکارو نمی کنه؟!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. یک اینکه فیلمی بودنِ سیگار کشیدن یا سیگار پیچیدن برای خودِ کشنده و پیچنده (!) هم صادقه. یعنی اون هم خودش رو فیلم وار میبینه و حتی سوم شخص تصور می کنه و خب شخصا آدم سینما دوستی هستم.
      دو اینکه سیگار پیچیدن یه جورایی مثل آشپزی میمونه. فکر نمیکنی. نه شادی نه غمگین. با دقت سیگارت رو می پیچی و از همه چیز جدایی حتی متوجه اطرافت هم نیستی، مدیتیشن وار. کشیدن سیگار هم البته همین طوره.

      حذف