۱۳۹۴ خرداد ۲, شنبه

- اینکه اینجا هم خودم را سانسور می کنم چیز عجیبی هست و نیست. خود سانسوری بخشی از وجودم شده است.

- بیمار پیشتر "میبار" و پیشتر "ویبار" و پیشتر "اَمَیَوا-بَرَ" بوده. "بار" یا "بَر" را در فارسی امروز، در بن مضارع "بُردن" میبینیم. "بَرَ" کسی است که حامل چیزی است و "اَمَیَوا" گویا به معنی درد و رنج بوده. بیمار کسی است که درد و رنج می برد، حامل درد است*

- افسردگی می تواند بیماری محسوب شود و می تواند نشود. این را نه از روی تعریف آکادمیکِ بیماری، بلکه از روی همین ریشه شناسی می گویم. افسردگی یا عادی است، یا ریکارنت که به افسردگیی می گویند که بعد از کلی درمان و تلاش، پنهان می شود و بعد از مدتی باز دوباره برمی گردد. ۱۰٪ جمعیت ایالات متحده از افسردگی رنج می برند، اینها یک دوره ای سالم بوده اند و بعد از درمان و گذشت زمان خیلی هایشان درمان می شوند. این بین ۳٪ جمعیت افسردگی ریکارنت دارند. مطالعات نشان داده که این نوع دوم افسردگی بسیار ژنتیکی و ارثی است در حالی که افسردگی عادی هم می تواند ژنتیکی باشد هم محیطی.

- کسی که با افسردگی ریکارنت به دنیا می آید حامل دردی نیست که بیمار خطاب شود و بعد هم بخواهد دنبال رفع دردش برود. این درد همیشه جزئی از وجود و ذاتش است، اگر هم دورانی اثری از آن نبوده یک غیبت صغرایی بیشتر نبوده! من معلولیت یا کم توانی روانی یا اینُرمالیتی روانی را برای توصیف این وضعیت مناسب تر می دانم.

- زندگی یک ماراتن طاقت فرسا است. برای یک معلول این ماراتن به مراتب سخت تر و آزار دهنده تر است. شاید اولین اقدام لازم این است که خود فرد این را درک کند و بپذیرد که نمی تواند مثل بقیه باشد و دست از تلاش برای گام به گام راه آمدن با دیگران دست بر دارد. مشکل بزرگِ دیگر اما این است که آیا دیگران هرگز این تفاوت را درک خواهند کرد و خواهند فهمید؟ مشکلات پیش روی یک نابینا را با بستن یک چشم بند می توان تا حدی تجربه کرد و فهمید، اما درک این درد خرد کننده ی وصف نشدنی و مشکلی این طور انتزاعی و روحی برای کسی که تجربه اش نکرده غیر ممکن به نظر می رسد

- من خیلی خسته ام. در ابتدای جوانی ام اما در این کشاکش همیشگیِ درونی، که ده سالی می شود که آشکار شده، کاملا فرسوده شده ام؛ چیزی که هیچ کس نمی فهمد. دیگران نمی فهمند  من نه تنبل و از زیر کار در برو هستم نه بی توجه و سهل انگار؛ صرفا توان خیلی کارها را ندارم. دوره هایی که اوضاع بد می شود، توان این را ندارم که بلند شوم و خانه ام را مرتب کنم یا بعد ار دو روز نان و کره خوردن، ده دقیقه از خانه بیرون بروم و غذایی بخرم. و اینکه مثلا در چند روز قبل من مطلقا هیچ کار خاصی انجام نداده ام و بیشتر خواب بوده ام برایشان غیر قابل باور است. حالا این وسط هستند کسانی که دوره ای مبتلا به افسردگی بوده اند و با اینکه قسمتی از مشکل را می فهمند بر می گردند از روش های درمان و تلاش برای خوب شدن می گویند. اینها هم نمی فهمند که بار اولت نیست و همه ی این درمان ها را هم طی کرده ای و دوره هایی هم حالت بهتر بوده

- تحمل امثال من کار راحتی نیست. این را می دانم چون خودم از بدو تولد مجبور بودم چنین فردی را تمام مدت تحمل کنم. و صادقانه اگر بخواهم بگویم گاهی کارم به تنفر و انزجار و خشونت می کشید. سر همین تجربه است که از دیگران انتظار ندارم که درک کنند. اما خوب آدم دل دارد، و دل راحت می شکند. کاش یک زمانی بیاید که اقلا آگاهی مردم زیاد شود و اگر درک نمی کنند، لا اقل نمک به زخم نپاشند

- با اینکه همیشه سعی می کنم راجع به مشکلاتم با نزدیکانم صحبت کنم تا کمکشان کنم که غیر طبیعی بودن هایم را درک کنند، ترس از اینکه فکر کنند تمارض می کنم و قصد جلب توجه دارم یا ترس از اینکه بعد تر مشکلم را توی سرم بکوبند و برچسبم بزنند،همیشه دست و پایم را در حرف زدن راجع به این موضوع بسته. آنقدری دستم بسته بوده که جایی مثل اینجا هم که دستم باز است، نوشتن از آن باز هم برایم بسیار سخت است

- خیلی خسته ام. حوصله ام سر رفته. گاهی فکر می کنم شاید بهتر است جلسه را ترک کنم و با همان سایه ی سیاهی که منتظرم ایستاده بروم قدم بزنم.


پ.ن: *از بر نگفتم و هیچ سر رشته ای هم در ریشه شناسی ندارم هرچند برایم جذاب و مهم است و گه گداری پیگیر می شوم که ریشه کلمه ای را پیدا کنم. این ها را در کامنت آقای فرهاد قربان زاده در وبلاگ adel-ashkboos.mihanblog.com خواندم که  خودشان هم از کتاب فرهنگ ریشه شناختی زبان فارسی نوشته محمد حسن دوست نقل قول کرده بودند.

۱۰ نظر:

  1. من وقتی سانسور نمی کنم نگران میشم اما وقتی متن سانسور نشده می خونم ذوق زده.
    خیییلی خوب بود.دو بار خوندمش و با دقت و کلمه به کلمه .حتی پی نوشت هم خوب بود.ودیگه نمی گم چرا که پر حرفی نکرده باشم
    ***
    الآن یه عالمه سوال دارم که نمی دونم پرسیدنشون با توجه به اینکه شما افسردگی رو دوست ندارید درسته یا نه.
    خب دل به دریا می زنم و یکیشو می پرسم:خب چه اشکال داره که آدم چند روز هیچ کار خاصی نکنه؟چرا اینهمه باید درد آور باشه؟ینی تعداد روز های هیچکاری بیشتره؟
    موافق نیستم که زندگی یک ماراتنه.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ممنون :)
      من هم نگران میشم. اما دلیل اینکه می نویسم اینه که اولا یک جور خود تحلیلیه و کمک میکنه بهم و دوم شاید یکی دو نفر اینها رو خوندن و شاید اون آگاهیی که ازش گفتم پدید بیاد توی بخش میکروسکوپیی از جامعه.

      اما سوال جوریه که نمیشه با کم حرفی جواب داد. امیدوارم جواب تعداد زیادی از سوالهایی که نپرسیدید در خلل چیزی که می نویسم پیدا بشه.
      شاید منظورم رو از هیچ کار خاصی نکردن درست نرسوندم. هیچ کار، یعنی صرفا به زور گشنگی و یا به اجبار اجابت مزاج از روی تخت بلند شید. و البته که مساله فقط چند روز هیچ کار خاصی نکردن نیست. نمی دونم افسردگی رو تجربه کردید یا نه... اینکه هیچ کاری نمی کنید نتیجه حال روحی ایه که دارید، یعنی صرفا یک علامت ظاهریه که دیگران می بینن. پَسِ این علائم ظاهری، این هیچ کاری نکردن ها، خیلی چیزهای دردناکی در درون میگذره: احساس پوچی، اندوه تمامی ناپذیر، نا امیدی مطلق، احساس بی خاصیتی، احساس گناه برای همه چیز و هیچ چیز، خستگی مفرط، بی انگیزگی، احساس تنهایی شدید، تحریک پذیری بالا، تنفر از خود و در کل هر احساس تاریک و فرو برنده ای که به ذهنتون میرسه یا نمیرسه. و خلاصه، اینکه از خواب که بیدار میشید با خودتون میگید کاش هیچ وقت بیدار نمیشدید.

      بعد اینکه اصولا این دوره به چند روز اکتفا نمیکنه، خصوصا اگر شرایط تشدید کننده باشه. یک هفته، یک ماه، چند ماه، یک سال، یک عمر... طول این مدت علاوه بر شرایط محیطی و اطرافیان، در بُنِ خودش بستگی به فرد داره که کُنسیانسش چقدر قدرتمنده، چقدر آگاهی و هوش داره و چقدر می تونه با تحلیل منطقی ارادش رو تحت تاثیر قرار بده و توی این جدال درونی دووم بیاره.

      اشکال این روزهای هیچ کاری نکردن چیه؟ خیلی چیزها: کناره گیری فرد از دیگران و از اون سمت طرد شدن توسط دیگران و منزوی تر شدن، نتیجتا تنها تر شدن و فراموش شدن و به طبع بیشتر افسرده شدن. عدم توفیق تحصیلی و کاری، نتیجتا مشکلات مالی نتیجتا استرس و تشویش و باز افسردگی شدید تر. تنبل و بی جربزه شناخته شدن و توسری خوردن و طعنه و کنایه شنیدن از دیگران و نتیجتا از بین رفتن ته مانده اعتماد به نفس و به دنبالش دوری کردن از دیگران و نتیجتا... بیشتر افسرده شدن و باز خیلی چیزهای دیگه...

      زندگی شاید در حالت عادی ماراتن نباشه، شاید من یادم رفته یا شاید همیشه برام اینطور بوده. پاراگراف بالا رو اگه خوب دقت کنید میبینید که این مشکل یک مشکل خود تشدید کنندس. یعنی فقط کافیه که خودتون رو لحظه ای رها کنید... کافیه که عوامل محیطی علیه شما باشن و شما هم یک لحظه از سر خستگی دیگه تلاش نکنید یعنی بخش آگاه روان تسلیم بشه اختیار امور کاملا از دستتون در بره. یک آن این لبه ی پرتگاهی که با یک دست ازش آویزونید رو رها کنید تا تهش خواهید رفت. همیشه یک جنگ درونی هست بین صدایی که توی سرتون بی وقفه میگه: "همه چیز پوچ و بی فایدس، رها کن... فرو برو..." و شمایی که دست و پا می زنید تا به چیزهای متعددی آویزون بشید و نزارید فرو برید. و این خسته کنندس، واقعا طاقت فرساس...

      و اما راجع به دوست داشتن افسردگی... افسردگی تو ایران پرستیژه. صادقانه اگه بخوام بگم برای خود من هم همین طور بود زمانی، زمانی که اوضاعم خیلی بهتر بود و هنوز موضوع حاد نشده بود. مساله اینجاس که بیشتر اوقات افسردگی رو با اندوهگین بودن و یا یک افسردگی سبک و خوش خیم اشتباه میگیریم. زمانی که اندوه داره کسی این اندوه بهش عمق میده اما فلجش نمیکنه. اندوه داشتن خوبه. اندوه دلیل داره. "مرد را دردی اگر باشد خوش است"، انسان دردمند انسان فهیمه. مگه میشه توی این دنیا زندگی کرد و این همه درد و رنج رو دید و خم به ابرو نیاورد؟ آدم سر خوش و تماما مثبت اندیش از یک گوساله هم نفهم تره!!! افسردگی اما چیز دیگه ایه. فلج کنندس. افسردگی اثر مخربش رو در طی زمان نشون میده. یعنی اولِ این سر سره که هستید به نظر چیز جالبی میاد، عامل متفاوت و عمیق بودن حتی منبا الهام هنری، اما بعد از مدتی که سرعت گرفتید و با شتاب دیوانه وار به پایین تر و پایین تر سقوط کردید اون وقت متوجه میشید چه اشتباهی کردید و هیچ چیز دوست داشتنیی توی این سرطان نیست. مشکل اینه که اکثرا آدم وقتی متوجه فاجعه میشه که دیر شده. وقتی که دوستاش رو از دست داده و حتی خانوادش خسته شدن و بریدن ازش، در تحصیل و کار شکست خورده بهترین سالهای زندگیش از دست رفته و حتی مشکلات جسمی پیدا کرده به خاطر کم تحرکی. بد تراز اینها احساس منفی و پوچی و غمِ غیر قابل تحملیِ که باید به دوش بکشه و بد تر از این، تاثیر مخربی که روی زندگی اطرافیان و خانوادش میزاره و اونها رو هم داغون میکنه.

      افسردگی دوست داشتنی نیست. هرچند که اغوا گر و الهام بخشه اما خیلی با دردمندی و غمگین بودن متفاوته... انتهای این سر سره خرد شدن فرد و اطرافیانشه و در موارد متعددی خودکشی.
      نه... افسردگی دوست داشتنی نیست.

      حذف
  2. خب خیلی ممنونم برای اینکه اینهمه خوب گفتید.
    اما سوال ها زیادتر شدن. خب برای همه یه جاهایی این موردا پیش می آد .کم و بیش.اما یهو یه اتفاق یا تغییر دوباره به آدم انگیزه می ده.ینی در مورد کسی که افسردگی داره این موضوع صدق نمی کنه؟مثلا" مهاجرت یا عاشق شدن یا داشتن یه بچه؟ این طور چیزی یهو نمی تونه تمام این مشکل رو حل کنه؟
    گاهی از انگیزه می گذره و تبدیل میشه به یه اجبار حتی.مثلا" فک می کنم شاید منم همین فکرا رو داشتم و شاید از همه فاصله می گرفتم اما به خاطر بچه ام مجبور بوده ام با دیگران ارتباط برقرار کنم.درسته؟ینی اگه من افسردگی داشتم هیچ انگیزه ای وجود نداشت که نیروی محرک بشه؟
    من کاملا می فهمم که از پس درک کردن موقعیتی که توش نیستم بر نمیام اما،اما همین اخیرا" از یه خانم دکتر شنیدم که گفته بودن هیچ چیز نیست که در کنترل آدم نباشه.کسی نمی تونه بگه عصبانی شدم دست خودم نبود و...و موردای اینطوری...شما هم اشاره کرده بودید به همچین چیزی:بستگی به خود فرد داره....

    پاسخحذف
  3. در مورد دوست داشتن افسردگی،منظورم این نبود.وقتی می نوشتمش به مامانم فکر کردم.مسلمه که آدم بیماریشو دوست نداره ..
    مامانم افسردگی شدید داشت و هنوزم داره.من می پرستمش.و وقتی اونو نوشتم فکر می کردم افسردگی قطعا چیزی بوده که باعث اینهمه جذابیت اون شده.نه رفتارهای بدش. اون چیزی که توی وجودش بوده و منجر به افسردگیش شده..بضی نوشته های شما تایید می کرد: عامل متفاوت و عمیق بودن حتی منبا الهام هنری...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. تفاوت دو نوع افسردگی که گفتم همینجا خودش رو نشون میده. آدمی که سلامت روانی نسبی داره، محرک درونی داره و حتی اگه محرک های خارجی رو از دست بده بعد از دوره ای اندوهگین بودن دوباره خودش رو میسازه. مثلا عزیزی رو از دست میده ممکنه افسرده بشه. اما این افسردگی بیماریه و قابل درمان. به کمک زمان و اطرافیان و انگیزه های بیرونی مثل عشق یا تغییر محیط یا شاید در صورت نیاز به کمک روان شناس و روان پزشک بعد مدتی بهبود پیدا میکنه. چون بنیان روان که همون ناخود آگاه و پیش خودآگاهه فرده (و یا حتی ساختار مغزش) درست، محکم و استوار و سالمه، خودش خودش رو به مرور ترمیم میکنه.
      اما افسردگی ریکارنت یک اشکال بنیادی تو ساختار روانی فرده. یعنی چی؟ یعنی کسی که سالمه و افسردگی میگیره روانش در حالت عادی نرمال و سالمه و در طول بیماری غیر عادی عمل میکنه، اما فردی که افسردگیش ریکارنته حالت عادی و پیش فرضِ روانش افسردس و در واقع طی درمانه که خلاف ذاتش و پیش فرضشه! انگیزه هایی مثل عشق هم مدتی دووم میارن و بعد ذهن خلاق افسرده دلیل جدیدی برای افسردگی پیدا میکنه! خیلی از افسرده ها فرزندشون یا پارتنرشون رو عاشقانه دوست دارن اما این عشق به تنهایی چیزی رو براشون تغییر نمیده. اما شاید این عشق یا احساس وظیفه، انگیزه بشه که بیمار به درمانهایی مثل دارو درمانی تن بده و سعی کنه بهتر بشه.

      بله به اراده بستگی داره اما نباید از یاد برد که وقتی مثلا کسی دو پاش قطع شده یا فلجه هرچقدر هم اراده کنه محدودیت هایی داره. نهایتا این درسته که اراده ی فرد مهمه. بدون پا هم، با زحمت و رنج بیشتر، میشه رو به جلو رفت. یا رنج و زحمت رو به جون میخره آدم و به رفتن ادامه میده یا دست از تلاش برمیداره.

      حذف
    2. خیلی ناراحت کننده اس!.....
      ))):

      حذف
    3. ....
      می خوام بگم به خودم قول دادم دیگه یقه ی هیچکسی رو نگیرم و نگم قرص نخور...تو توانایی شاد شدن و سرحال شدن رو داری ...تو باهوش و خلاقی و این کافیه.
      می خوام بگم از بس روشن گفته بودید من فهمیدم چه قدر اشتباه کرده بودم.اگه من لجباز بفهمم ،همه می فهمن.
      اما زندگی یه ماراتنه رو قبول ندارم.مثال قدم زدن شما برای همیشه خیلی عالی بود...زندگی ام لابد همینه.قدم زدن تا مرگ.چرا باید مسابقه باشه؟!

      حذف
    4. منم خیلی مقاومت و لجبازی کردم. دارو درمانی آخرین راه حله و تا جایی که میشه باید ازش اجتناب کرد، خیلی عوارض داره. ولی وقتی لازمه، و تشخیص روان شناس و روان پزشکه، واقعا لازمه و تن ندادن بهش گاهی عواقب وحشتناک و جبران ناپذیری داره.
      منظورم از ماراتن بودن زندگی جنبه ی مسابقش نبود، جنبه ی تلاش بی وقفه و طاقت فرساییه که می طلبه.

      حذف
  4. پاسخ‌ها
    1. سلام، سفر بودم. ببخشید بابت تاخیر.
      ممنون خوبم :)

      حذف